لحظه (اسمات)

24 4 10
                                    

"کمکت میکنم"

انگار برق سه فاز بهش وصل کردن "چ... چی گفتی؟"

"میدونم چیکار کنم..." مینهو چونه پسر و بین انگشتهاش گرفت "من مینهو ام"

تمین به چشمهای مسممش خیره بود. این مرد واقعی بود؟ نه تنها باعث تبش شده بود، الانم میخواست کمکش کنه؟ شاید این کشتی غرق شده و اینا همش برزخ باشه؟ شایدم همش خوابه... درد میتونست باعث همچین توهماتی بشه؟ بی تاثیر نبود-

"حتما... دیوونه شدی..."

"تو اون کتاب نوشته اگر موقع تب جفتت..." یکم مکث کرد، هنوز با این قسمت که میتونه جفت یه ادم کاملا غریبه باشه کنار نیومده بود "... کاری نکنه ممکن بلایی سرت بیاد"

"چیزی...م نمی..." درد باعث شد دهنشو ببنده. یعنی باید به این مرد اعتماد میکرد؟ اگر فقط میخواست... نه، ممکن نبود با قصد و نیت بهش نزدیک شده باشه. لبشو به دندون گرفت "واقعا... کمکم میکنی؟"

مینهو سر تکون داد. میخواست بازم اسم پسر و بپرسه که دستهاش دور گردنش رفت و لعنتی، از دیدن قطره اشکی که از چشمش پایین ریخت قلبش فشرده شد "تمین... اسمم تمینه"

*

سر دردش خیلی بهتر شده بود، اما خوابش نمیبرد. بازم به جای خالی مینهو نگاه کرد. نگهبان گفته بود تا جایی که بتونه براش پرس و جو میکنه-اینجور وقتها، کشتی که طوفانی میشه بعضیا مجبورن خارج از اتاقشون پناه بگیرن تا دریا اروم بشه و احتمالش بود تا صبح فردا خبری از مینهو نباشه. این بده... چون نگاه آلن بی اختیار سمت وسایل بهترین دوستش میرفت و حس کنجکاوی، به سمت جلو هلش میداد تا بیشتر ببینه.

"اون دختر هیچوقت نمیفهمه چی رو از دست داده"

فقط بخاطر اینکه چویی مینهو بهترین دوستش بود اینو نمیگفت، مینهو تو زندگیش کسی رو نداشت. نه خانواده ای بود، نه پدر و مادری-نه حتی نشونه ای که بشه از اونجا شروع کرد. اونم مثل خیلیای دیگه یه شب سرد جلوی در کلیسا رها کرده بودن تا... آلن پشت به وسایل مینهو دراز کشید. این حقش نبود. نمیخواست تو نبود مینهو بیشتر از اونی که باید پیش بره. اگر بخاطر سردردش نبود هیچوقت دست به وسایلش نمیزد. درسته سالهاست همدیگر و میشناسن و دوستای صمیمی هستن اما هر چیزی یه حد و حدودی داره که آلن، ناخواسته زیر پا گذاشته بودشون!!!

کاش حداقل میتونست بخوابه تا این شب نحس هم مثل شب قبل تموم بشه و باز اونا بمونن و صحنه زیبای دریای اروم و اسمون ابی.

"این اخرین بارم بود که برای اون لجباز کاری میکنم"

آلن حدس نمیزد، این سفر، خیلی هم بد نبوده؟!

مینهو روی تمین-دراز کشیده بود و میبوسیدش. این اولین بارش با یه مرد به حساب می اومد. اما تمین که یه مرد معمولی نبود. چشمهای اشکیش هربار که بازشون میکرد نگاهش کنه، ابی تر میشدن و یه جایی توی اون دفترچه دیده بود تمین برای رابطه امادس. جای عجیب ماجرا همین بود-کتاب به جزئیات توجهی نکرده بود. انگار یه خلاصه نویسی سر جلسه یه استاد بی اعصاب بود که مجبور باشه فقط نکات مهم و یادداشت کنه؟؟!

My Unique LoverDonde viven las historias. Descúbrelo ahora