*
باورش نمیشد فرار کرده. باورش نمیشد این همه راه از خونه دور شده و قرار یه زندگی جدید شروع کنه. همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاده بود که هیچ چاره ای بجز فرار کردن نداشت. حقیقتی که تمام زندگی ازش پنهان کرده بودن، تو تولد سی سالگی طوری شوکه اش کرده بود که الان حس میکرد کار احمقانه ای کرده. شاید بهتر بود سر خونه زندگیش میموند و باهاشون مخالفت میکرد. کی میتونست مجبورش کنه؟؟؟ وقتی یاد حرفهای اون مرد می افتاد موهای تنش سیخ میشد. کارش... از روی ترس نبود. از روی منطق بود. خوب میدونست این ادمها گوشی برای شنیدن ندارن و نمیخواست زندگیش دست کسی دیگه ای بده.
خیلی وقتها بهش فکر میکرد... خیلی وقتها براش سوال پیش می اومد که چرا با بقیه فرق میکرد و حالا که میدونست... حالا که میدونست همه چیز بیشتر معنی میداد. اون مریض نبود، مشکل نداشت... فقط،
"اخ..." کیفش و از روی سرش برداشت. تکون های کشتی بیشتر شده بود و احتمالا بازم مثل شب قبل طوفان بشه. از تختش بیرون رفت و بقیه وسایلشو از بالا سرش برداشت و با پا زیر تخت زد. با پیژامه و موهای بهم ریخته حسابی خنده دار شده بود. کی فکرشو میکرد اون یه مرد سی سال باشه که از خونه و زندگیش فرار کرده تا برای خودش زندگی کنه؟
ژاکتشو پوشید و از اتاقش بیرون رفت. میدونست خطرناکه ولی خیلی دلش میخواست تا قبل از شروع طوفان دریا رو ببینه. با اینکه شب بود و چیز خاصی دیده نمیشد ولی هیجان داشت.
مینهو که هرکاری کرده بود تا خوابش ببره اما موفق نشده بود، کت پوشیده از اتاقش بیرون رفت. خوابی که دیده بود اذیتش میکرد، خیلی واقعی بنظر میرسید. باید الکل و میذاشت کنار. یه دوره جدید باشگاه میرفت و سلامت غذا میخورد اما الان که اومده بود مسافرت تا همه چیز و فراموش کنه تنها فکری که برای خلاص شدن از تصاویری که دیده بود به ذهنش میرسید همین بود، قدم زدن تو کشتی.
انگار تنها نبود. با فاصله کمی از قسمت نوک عرشه، یک نفر به نرده تکیه زده بود و از موهای بهم ریخته و لباسهاش مشخص بود از مشکل بیخوابی رنج میبره.
مینهو با قدمهای اهسته طوری که مزاحم خلوت طرف نشه به نرده ها نزدیک شد. همین الانم هوای بارونی و خنک حالش و بهتر کرده بود که همسفرش برگشت و با چشمهای گرد شده نگاهش کرد. پسر جذابی بود، ولی طوری که نگاهش میکرد مینهو رو میترسوند. مینهو اطرافشو نگاه کرد شاید... کسی دیگه ای رو نگاه میکنه ولی بجز اون دوتا، کسی دیگه ای انقدر دیوونه بود که هوای طوفانی رو برای حواس پرتی انتخاب کنه.
تمین نمیتونست از غریبه چشم برداره. بویی که همراه با بوی دریا و بوی بارونی که هنوز تا باریدنش مونده بود، مخلوط شده بود و قلبش و به تپش انداخته بود. غریبه ترسیده بنظر میرسید و حق داشت. هرکس دیگه ای جای اون بود حتما تا الان از عرشه میرفت. تمین کاملا به سمتش برگشت و سر تا پاشو نگاه کرد. تمام نشونه ها رو یه جا حس کرده بود... همشون... یه دفع بهش حمله کرده بود و اون بیچاره تر از همیشه فقط...
"هی... خوبی؟"
نه تمین خوب نبود. با وجود اینکه نرده رو گرفته بود تقریبا زمین خورد، غریبه بهش نزدیک شد و حالا از قبل بیشتر حالی به حالی میشد.
"چیزی شده؟ می..." موجی که به کشتی کوبید باعث شد مینهو دهنشو ببنده "بهتره بریم پایین..."
تمین قدرتی برای موافقت یا مخالفت نداشت، بوی غریبه، گرگ گرسنه درونش و بیدار کرده بود و اون، از شوک زیاد بیهوش شده بود!!!
ŞİMDİ OKUDUĞUN
My Unique Lover
Fantastikمینهو بعد از یه شکست عشقی، با بهترین دوستش همسفر میشه تا شاید این غم یه جورایی قابل تحمل بشه، تو این سفر اما...