ایستگاه اشتباهی

16 3 2
                                    


در صورتی که خوندین و دوست داشتین ووت و نظر یادتون نره^^مرسی


مینهو که چیزی نمونده بود غذاشو تموم کنه کاملا متوقف شد "برم؟ کجا برم؟ پدربزرگت گفت تا زمانی که بفهمن بارداری..." هنوزم گفتنش حس عجیبی داشت "...یا نه باید بمونم"

تمین نیشخند دردناکی زد. مینهو هیچی نمیدونست. حداقل یکی بود که با ترک کردن اینجا میتونست به زندگی قبلیش برگرده "نیازی نیست نگران چیزی باشی. اما باید انرژی داشته باشی تا ایستگاه قطار بری. وقتی سوار بشی بعدش با پرس و جو میتونی ایستگاه مرکزی رو پیدا کنی، از اونجا میتونی هرجایی خواستی بری."

چقدر حرف زدن براش سخت بود. به حسهای خودش اعتماد نداشت، این وابستگی شاید همش بخاطر گرگ درونش باشه!

"ولی تو چی میشی؟ فرارت... بازم اسیر میشی" دلیل فرار تمین و نمیدونست. شاید یه جورایی میشد حدس زد. اما حدس کجا و دونستن ماجرا کجا!

"این مشکل تو نیست مینهو. متوجه نیستی؟ اگر بمونی دیگه نمیتونی بری... تا وقتی عقلم سر جاشه حرفمو گوش بده"

مینهو از پشت میز بلند شد. تمین رنگ به صورت نداشت و انگار با چنگالهای نداشتش به میز چسبیده "منظورت چیه؟ چرا.... انقدر سردی؟"

مینهو سوالاتی میپرسید که تمین هم جوابشونو نمیدونست. "فکر میکنم... فکر میکنم یه کاری کرده"

مینهو نزاشت روی زمین بیافته. اما وزن اضافه تمین باعث شد هردو روی زمین بشینن و سرشو توی بغلش بگیره "چیکار کرده؟... تمین باهام حرف بزن..."

پلکهای تمین بسته میشدن و هربار بیشتر طول میکشید باز بشن. با بیهوش نشدن درگیر بود و این وسط بدنش دیگه تحمل نداشت. نمیدونست پدربزرگش باهاش چیکار کرده، نمیخواست بدونه. شاید این به صلاح همه باشه... شاید اینطوری، مینهو مجبور نباشه مثل اون یه زندانی محکوم به حبس ابد بشه!

"لیندا میتونه بهت کمک کنه. شاید حتی بتونه وسایلت و بهت بده..." لیندا در و باز کرد و داخل اومد. مینهو از تعجب حرفی نداشت، تمام مدت فال گوش ایستاده بود "مطمئنم نمیذاره بلایی سرت بیاد. مگه نه؟"

لیندا کنارشون روی زمین نشست، پیشونی تمین و نوازش کرد "اره پسرعزیزم"

"بهتره برای خودتون تصمیم نگیرین من..."

"تو نمیدونی چه کارهایی از اون پیرمرد برمیاد. پس بیخیال..."

وسط حرف زن پرید "بدون تمین..." مینهو تصمیمشو گرفت "بدون تمین نمیرم"

بدن زن بیچاره یخ زده بود. تن صدای مینهو اون و یاد مردی میشناخت که سالها پیش دیده بود. چند سال میگذشت؟ حتما همه اینا توهم یه زن میانسال بود و لیندا باید قبول میکرد پا به سن گذاشته. جوونی سالها از صورتش رخت کنده بود اما، انگار تو همین لحظه متوجه عمق ماجرا شد. اینکه-وقتی براش نمونده. میتونست، با کمک کردن به تمین و پسری که شاید یه روزی همسفر پسرعزیزش میشد، حس بهتری به زندگیش پیدا کنه "باشه..." تمین کاملا خوابیده بود. "کمکت میکنم... باهم برین"

My Unique LoverWhere stories live. Discover now