ممنون میشم نظر و ووت بدین^^مرسی ><
مینهو هنوز از بیرون برنگشته بود و این تاریکی و هوای بارونی، دلشوره عجیبی به دل تمین انداخته بود. هر بار سمت در میرفت نظرش عوض میشد. چه دلیلی داشت این وقت شب با یه چراغ قوه دنبال یه مرد سی و چند ساله بیافته؟ اونم وقتی معلوم نیست داره با کی حرف میزنه و شاید به تنهایی بیشتری احتیاج داره. شاید الان متوجه بشه حس واقعیش به تمین چیزی بیشتر از یه ترحم بچگانه نیست که به محض دوریشون از یادش میره کسی به اسم تمین توی زندگیش بوده!
حتی تصورش هم باعث میشد بغض کنه. بیشتر از اون بیدار موندن بی فایده بود. ژاکت و پیلورش و دراورد و زیر ملافه های ضخیم رو تختی رفت.با وجود سرمایی که از درز پنجره ها به داخل رخنه کرده بود، اون زیر گرم بود و حس خوبی داشت. فکر نمیکرد تا روز بعد خبری از برق باشه-احتیاجی هم بهش نداشت. به هرحال گوشی همراهش پیشش نبود که نگران باتری و شارژ کردنش باشه. کاش لیندا به مینهو کمک نمیکرد تمین همراه خودش بیاره. چی تو فکرش میگذشت؟ این همه سال تو اون خونه برای اون پیرمرد عصبی کار کرده بود هنوز نمیدونست از دستش هیچ راه فراری نیست. اگر بود نمیتونست تمین و با عوض کردن دوتا اسم جعلی و اون همه راه پیدا کنه. یه بار دیگه اه کشید. از دست خودشم خسته شده بود. از اینکه کاری از دستش برنمی اومد. چطوری میتونست نوه همچین مرد مارصفتی باشه اما ذره ای از هوش و ذات بدش و به ارث نبرده باشه؟
تو همین فکرهای بود که پلکهاش سنگین شدن و بخواب رفت.
چند دقیقه بعد مینهو با کمک چراغ گوشی همراهش وارد اتاق شد. نیازی نبود حدس بزنه تمین خوابیده. به ارومی کفشهاشو دراورد. بی سر و صدا نزدیک تختش رفت و کت و پیراهن بافتنی که خیلی شانسی لای لباسهاش توی چمدون پیدا کرده بود و دراورد و همون طوری زیر پتو رفت. سرش و روی متکا گذاشت و با وجود تاریکی با چشمهای باز به جایی خیره شد. نمیدونست چقدر نقشه ای که میکشه میتونه کارساز باشه ولی باید انجامش میداد.
"چرا بخاطر تو حاضرم... ریسک کنم؟؟؟"
*
درست یا غلط، سخت یا اسون-تمین ایده اش و با ایلجونگ در میون گذاشته بود. درخواستش زیادم سخت نبود، با این وجود راضی کردن مرد و بسته نگه داشتن دهنش، تنها با گفتن حقیقت ممکن بود. با مطمئن کردنش... اینکه پول خوبی گیرش میاد اگر-
"...داری میگی تو نوه ارباب لی بودی و بهمون دروغ گفتی؟ ولی چرا؟ اینطوری حسابی ازتون پذیرایی میکردیم و..."
"فکر میکنی این چیزها برام اهمیت داره؟ من فقط ماشینتو میخوام... اونم برای چند ساعت"
"از کجا بدونم باهاش در نمیری؟ ارباب لی برسه ببینه ماشینمو بهت دادم ک..."
"اون منو وقتی مایلها از این دهکده لعنتی دور بودم پیدا کرد. نگران نباش، دیگه قرار نیست فرار کنم. حالا ماشینتو میدی یا نه؟"
YOU ARE READING
My Unique Lover
Fantasyمینهو بعد از یه شکست عشقی، با بهترین دوستش همسفر میشه تا شاید این غم یه جورایی قابل تحمل بشه، تو این سفر اما...