*
وقتی چشم باز کرد، عصر بود. کشتی تکون نمیخورد و مرغ های دریایی و همهمه نشون میداد به شهر جدید رسیدن و انگار مدتی هست که کشتی پهلو گرفته. بی اختیار لبخند زد و توی جاش نشست. دستی به گردنش کشید. بنظرش وقتش بود دوباره اون پسر و ببینه. پیراهنش و عوض کرد و با برداشتن گوشیش سمت در رفت، تازه اون لحظه بود که نبود آلن به نظرش اومد، احتمالا رفته شهر. به هرحال این همون شهری بود که میخواست کلی خرید کنه. مقصد بعدیشون، مقصد اخر این سفر بحساب می اومد و آلن از هیچ فرصتی دریغ نمیکرد!
از اتاق بیرون رفت و راه دیشب و پیش گرفت، دل تو دلش نبود که دوباره تمین و ببینه. نباید اونطوری تنهاش میذاشت. الان احساس پشیمونی میکرد و امیدوار بود تمین بخاطر حماقتش، خیلی عصبانی نباشه. نیازی بود بخاطر گرگ بودنش ازش بترسه؟
هنوز نسبت به این کار شک داشت، اگر نمیتونست حرفاشو بزنه چی؟
چند ضربه به در زد و منتظر شد. قلبش ارومتر میزد. ارامش خاصی داشت. فکر نگاه کردن به چشمهاش، گرفتن دستهاش... هجوم خون به صورتش فقط یه معنی داشت-شایدم نه. الان... باید با تمین حرف میزد. نمیدونست قرار چی بگه، وقتی میدیدش-تصمیم میگرفت درباره چی حرف بزنن!
چند بار دیگه هم در زد، وقتی خبری نشد، گوشش و به در چسبوند و سعی کرد بین همهمه و شلوغی اطرافش، حواسشو جمع داخل کابین بکنه، وقتی صدایی نشنید بخودش جرئت داد در و باز کنه. در کمال تعجب خالی بود.
نمیتونست همین طوری بره، مینهو از بین شلوغی خودش و به پله های کشتی رسوند و پایین رفت، حداقل دو ساعت وقت داشت اما ته دلش میترسید. اشتباه بزرگی کرده بود که اون طوری تنهاش گذاشت. حتما... حتما منظور بدی بهش رسونده. مینهو فقط گیج بود و به فکر کردن نیاز داشت... خسته بود و الکل توی خونش اجازه نمیداد درست فکرکنه. حتی الانم نمیدونست باید چی بگه با اینحال باید میدیدش. باید حرف میزدن...
زنگ دوم بود که تماس و وصل کرد، "آلن؟"
"کجایی؟ هنوز اسیر تختتی؟"
"ن... نه" مینهو بالاخره ایستاد. این محله رو نمیشناخت و از اونجایی که دیگه نمیتونست کشتی رو ببینه مسافت قابل توجهی رو از بندر دور شده بود "اومدم بیرون... توی شهرم"
"خوبه خوبه... اومدی دیت..."
"تو کجایی؟ میترسم گم بشم"
"مسیریاب گوشیت و روشن کن پیدات میکنم. فعلا وقت داریم، خوش بگذره"
لحن عصبی کننده آلن و بیخیال شد... بعدا به حسابش میرسید. حتی نمیتونست با صدای بلند اسمشو صدا بزنه، چطوری میخواست پیداش کنه؟
همون جا ایستاده بود و اطرافشو نگاه میکرد. هیچ ایده ای نداشت-
تمین بین غرفه های خوراکی قدم میزد. انقدر دیر بیدار شده بود که از وقت ناهار گذشته بود و بعد از دوش گرفتن و جمع کردن وسایلش، تقریبا هیچ انرژی براش نموند. خوشحال بود که بالاخره سوت کشتی رو شنید و میتونست ازش پیدا بشه. تمام بدنش میلرزید. ایمیلهایی که بهش زده بود میترسوندش. پدربزرگش میخواست پیداش کنه... اما فکر نمیکرد بتونه. تمین بارها مسیر عوض کرده بود. هربار یه وسیله انتخاب کرده بود و فکر نمیکرد امکانش باشه... چون با اسم خودش مسافرت نمیکرد خیالش از همیشه راحت تر بود.
YOU ARE READING
My Unique Lover
Fantasyمینهو بعد از یه شکست عشقی، با بهترین دوستش همسفر میشه تا شاید این غم یه جورایی قابل تحمل بشه، تو این سفر اما...