(عکس، با تشکر از هوش مصنوعی)
پیدا کردن کابینش با آلن، تو اون گیجی چالش بزرگی بود. چشمهاش سیاهی میرفت و الکل هنوز توی خونش جریان داشت. یکی از نگهبانها که به سمتش اومد، "اقای چویی؟ هم اتاقیتون از دیشب تا الان منتظر شما بودن... خوبین؟"
"اه... اره" مینهو تک سرفه ای کرد "بخاطر طوفان"
"متوجه شدم... کابینتون از اون دست راه پله اس"
خجالت اور بود که بعد از این همه مدت سوار کشتی بودن هنوز راه کابین و بلد نبود. بدون آلن گم میشد. شاید چون همیشه باهم بودن اهمیت نمیداد یاد بگیره. اما تقصیری هم نداشت، قسمت دوم کشتی با قسمت اولش زمین تا اسمون فرق داشت. انگار... کابین تمین تو قسمت داخلی تر بود..
"معلوم هست کدوم گوری هستی؟"
"الان اصلا وقتش نیس" مینهو روی تختش نشست. انتظار نداشت یه بسته قرص و یه لیوان اب کنارش گذاشته بشه "واقعا ممنون"
"میمردی زنگ بزنی؟ چرا برنگشتی؟"
"نشد... دیشب... یه کاری کردم"
"خدایا خودت کمک کن"
"مگه ادم کشتم؟"
"نکشتی؟"
"نه" مینهو خندید "مسخره"
"خوب بگو چیکار کردی؟ با کسی بودی؟"
مینهو قرص توی دهنش و به زحمت پایین داد. چشمهاش دور اتاق میچرخید و آلن و نادیده میگرفت. کاش یکم مقدمه چینی میکرد "اره... ولی،"
توضیح دادن همچین مسئله ای واقعا برای مینهو سخت بود. هنوز منگ بود و به زمان احتیاج داشت- با این حال حرف زدن با آلن فکرشو باز میکرد. از طرفی... شاید بهتر بود «گرگ» بودن پسر و از قصد از قلم بندازه!!!
*
زمانی که کسی فکرشو نمیکرد، ماشین ارباب لی از درهای اهنی عمارت داخل رفت. اربابی که قسم خورده بود تو روز مشخص شده برای نوه عزیزش برگرده عمارت تا این خانواده بهم ریخته رو دوباره دور هم جمع کنه. از نظر اون زندگی که به تمین پیشنهاد شده بود ارزش خاصی نداشت. برای اون الفا یا اومگا بودنش نشون میداد ارزش تمین چقدره و انتظار داشت برای پنجمین بار توی خانواده، گرگ جدید یه الفا باشه!!!
ماشین درست کنار پله های سنگی نگه داشت. حیاط عمارت مثل همیشه، سبز و شاداب بود. چندتا درخت جدید به چشم میخورد که منظره باغ و زیباتر کرده بود. فواره وسط حیاط خاموش بود اما اب تمیز داشت و در اخر... عمارت که با شکوه تر از همیشه رو پا ایستاده بود.
تینا و تمام خانواده لی، برای بدرقه کنار درهای چوبی ایستاده بودن و پیرمرد-ارباب لی رو نگاه میکردن. بجز تینا و لیندا خدمتکارش کسی خبر نداشت تمین فرار کرده. پسر بیچاره نتونست بود با حقیقتی که سالها ازش مخفی کردن کنار بیاد.
"خوش اومدین، بابا"
تینا پیش قدم شد اما چشمهای ارباب دنبال کسی میگشت که بین ادمهای خونه نبود "پسرت کجاست؟ بازم رفته ماموریت؟"
سالهاست با لحن پدرش کنار اومده بود. تینا این طعنه ها و بد اخلاقی ها رو بخاطر تمین و بقیه خانواده بجون میخرید. همیشه سپر میشد تا رگبار کلمات پدربزرگ خانواده، به کسی بجز اون اسیب نرسونه. اما الان چطور میتونست از پسرش دفاع کنه؟
"راستش..."
"حتی فکرشم نکن دروغ بگی. میدونم نرفته مدرسه"
حتما سر راه اومدن به عمارت به مدرسه ای که تمین معلمشه سر زده. "دروغ چرا... راستش..."
"تقصیر من بود" لیندا جلو اومد، قبل از اینکه تینا بتونه چیزی بگه "ارباب، من نتونستم از ایشون خوب مراقبت کنم و تمین... تمین فرار کرده"
صدای تعجب تو گلویی، اطرافشون شنیده میشد. تنها کسی که خم به ابرو نیاورده بود ارباب عمارت بود که همون طور، بدون هیچ حسی توی صورتش افراد خانواده رو نگاه میکرد. "هنوزم سعی داری از تینا مراقبت کنی... فکر میکردم یه زمانی خسته بشی لیندا"
"ارباب..."
"بس کن. خوب میدونم چی شده. فقط میخواستم مطمئن بشم. پسرت فکر کرده میتونه از خانواده اش دور بشه؟ فرار؟ زیادی خامه" رئیس لی رو به دست راستش، چانگسو اشاره کرد "میریم دنبالش"
تینا نمیتونست لب از لب باز کنه. هیچی نداشت بگه. تو این سن هنوز پدرش بود که حرف اخرو میزد. ای کاش میتونست زمان و به عقب برگردونه-شاید میتونست از اشتباهی که موقع حرف زدن با تمین کرد... جلوگیری کنه!
"منم باهاتون میام... خودم راضیش میکنم برگرده"
ارباب نیشخند زد "میخوای براش مهمونی هم بگیریم؟ پسرت فرار کرده. ما حتی نمیدونیم الفاست یا اومگا. و تو فکر اینی که راضیش کنی برگرده؟ مگه میتونه برنگرده؟"
"من اشتباه کردم... طوری که بهش گفتم باعث شد بترسه، برای همین فرار کرده-بابا بذارین خودم درستش کنم"
"نیازی نیست. تا همین جام زیادی بهت فرصت دادم. تو خواستی که ازش پنهان کنیم چیه، تو خواستی پسرت مثل یه ادم معمولی زندگی کنه، حالا نتیجه اشو ببین"
ارباب لی روی پاشنه چرخید و از پله های سنگی پایین رفت، نیومده بود بمونه. باید مطمئن میشد اخرین نوه اش یه الفاست...
اما اگر اومگا میشد... چی؟
YOU ARE READING
My Unique Lover
Fantasyمینهو بعد از یه شکست عشقی، با بهترین دوستش همسفر میشه تا شاید این غم یه جورایی قابل تحمل بشه، تو این سفر اما...