...تینا گونه اش رو پاک کرد و به سمت در رفت "گفتم برات غذا بیارن. از تختت بیرون نرو. حداقل تا فردا بخاطر داروها-" ادامه حرفشو خورد. صدای نیشخند تمین، باعث شد اشکهای بیشتری بریزه. واقعا... بعد از این همه اشتباه این دلسوزی به چه دردی میخورد؟
اصلا... قابل باور بود؟
تینا... حس میکرد خودخواه ترین عضو خانواده اس... فقط بخاطر اینکه، عاشق شده بود!
تنها شدن و تنها بودن جزئی از زندگی تمین بود، بیاد نداشت تا بحال تنهاییش لحظه ای رهاش کرده باشه. حتی زمانی که با دوستها و همکارهاش بیرون میرفت، حتی وقتی توی کلاس درس میداد و با دانش اموزهاش بود-تنهایی رو حس میکرد. درست مثل همخونه ای که نمیشد از دستش خلاص شد. اون همیشه اونجا بود. وقتی برمیگشت اتاقش شدتش از همیشه بیشتر میشد. انگار، روی اون صندلی قدیمی لعنتی گوشه اتاق مینشست و به تمین لبخند میزد. دیوونگی بود و تمین، سالها باهاش کنار اومده بود.
اما اون شب همه چیز فرق کرد. اون شب حس تازه ای درونش شکل گرفت. کلمات برای توضیح دادنش کافی نبودن. اون بی قراری که خیلی اتفاقی به سراغش اومد، به دنبالش درد و حس مزخرف شهوت بین پاهاش، هیچکدوم اولین بار نبودن ولی... اون حس، اولین بار دلنشینی بود که با غریبه ای تجربش میکرد که احتمالا الان توی کشتی داره روزهای اخر رو میگذرونه.
دوباره دراز کشید. این چه حسی بود؟ دلش نمیخواست فکرهای بد کنه اما پدربزرگش و میشناخت، برای رسیدن به خواسته هاش هرکاری میکرد و داستانهایی که از خانواده فوق العاده اشون تعریف کرده بود تمین و به فکر فرو میبرد. دست خودش نبود که یاد یکی از اونها افتاد که... موقعیتی شبیه به تمین داشت!
"پسرم؟"
همون طوری خوابیده به سمت در نگاه کرد، لیندا با سینی غذا تو قاب در بهش لبخند زده بود و اجازه میخواست داخل بیاد "نمیخورم"
"انقدر تلخ نباش"
لیندا در و پشت سرش بست و سینی غذا رو روی تخت گذاشت "گفتم نمیخورم. اصلا حالم خوب نیست"
لیندا ناراحت بود. اینو از چشمهاش میخوند اما لبهاش-هنوز لبخند داشت "میخوای بری پیش دوستت بخوری؟"
"دوستم؟"
"همون پسری که باهات اوردنش... میتونیم از در مخفی اتاقت بریم کسی نفهمه، هممم؟"
"چی... داری میگی؟"
تمین با حالت گیجی از تختش بیرون رفت، تا با چشمهای خودش نمیدید باور نمیکرد مینهو اینجا باشه. اصلا برای چی باید اینجا باشه؟ یعنی... پدربزرگش...
تمام مدتی که از در مخفی وارد راهروی دوم بشن تا به اتاق طبقه اول برسن دست لیندا رو رها نکرد. زن بیچاره مجبور بود یه دستی با سینی وزن تمین رو هم تحمل کنه. اگر وضعیت بهتری داشت به لیندا تکیه نمیکرد. هنوز قلبش توی دهنش میزد تا اینکه لیندا مطمئن شد کسی نیست و با کلیدهاش در اتاق و باز کرد. از راهروی قبل بوی مینهو رو حس کرد، اما اصلا بخودش و حساش اعتماد نداشت.
"مینهو؟" زمزمه کرد. واقعا خودش بود. اون جا روی میز کوچیک خوابیده بود. لیندا سینی رو روی میز گذاشت "لیندا..."
"میرم براش غذا بیارم... برمیگردم"
تمین به ارومی روی صندلی، رو به روی مینهو نشست. دو شب پیش تو اغوش این مرد جون دوباره گرفت. اگر نبود... حتما...
وقتی لیندا برگشت و دوباره رفت نسبت به کاری که میخواست بکنه مصمم تر بود. دستشو جلو برد و بازوی لخت مینهو رو حس کرد. بخاطر این مرد تپش قلب گرفته بود و انگار چیزی به منفجر شدن نداشت. "مینهو؟"
شنیدن دوباره صداش درست مثل یه خواب شیرین بود، خوابی که بعد از کابوسهای مختلفی که سرو ته نداشتن حس خوبی بهش میداد.
این گرما از چی بود؟ گرمایی که... به ارومی چشمهاشو باز کرد و دست کوچیکی رو دید که سعی داره... "تمین؟"
"ببخشید بیدارت کردم" لبهاش خندون بودن اما چشمهاش، "بیا باهم شام بخوریم"
مینهو گیج بود، مغزش هنوز درگیر صحنه های وحشتناکی که با هربار پلک زدن ظاهر میشدن، سعی میکرد هوشیار بشه. بوی خوب غذا بعد از تصویر محو تمین، اونم بخاطر چشمهایی که بهشون فشار اومده بود نظرشو جلب کرد. اما مسئله مهم چیز دیگه ای بود... چیزی که...
سریع از جاش بلند شد و تمین و از پشت میز بیرون کشید. دست خودش نبود که بغلش کرد. فقط اینطوری میتونست مطمئن باشه خواب نیست، کابوس نیست و واقعا اینجاست. "تو خوبی؟" بیشتر بخودش فشردش "ترسیدم... نمیذاشتن ببینمت. بیهوش بودی... تنت سرد شده بود من..." دهنشو بست. تعریف کردن ترسی که رفع شده بود باعث ازرده شدن تمین میشد.
"بجای اینکه نگران خودت باشی..." تمین به سختی به زبون اورد. دستهاشو دور مینهو برد. برای چند ثانیه بخودش اجازه میداد خودخواه باشه. برای چند ثانیه کوتاه اونم بغلش کرد.
"چی..." مینهو متعجب از رفتار تمین بهش خیره شد. تمین با فاصله ازش ایستاد و به پاهاش نگاه میکرد. چقدر از پابرهنه راه رفتن توی این خونه نفرت داشت.
"بیا غذا بخوریم"
مینهو هیچ ایده ای نداشت دلیل رفتار تمین چیه. برای چی باید نگران خودش باشه؟ مگه میخواستن چیکارش کنن؟ با این وجود ترسی نداشت، رو به روی تمین نشست و قاشق کنار ظرف توی سینی رو برداشت. گرسنه بود. با همون قاشق اول اشتهاش باز شد "تو هم بخور"
تمین لبخند کوچیکی زد. حس عجیبی داشت. بعد از بیدار شدنش خوب بود... تا اینکه بهش امپول زدن. یعنی ممکنه...؟
"چیزی شده؟" چهره نگران مینهو میترسوندش. این مرد بهش حسی داشت؟ چطوری باور میکرد؟ اونا که همدیگر و نمیشناختن. چطور ممکن بود حسی بینشون شکل بگیره؟
"من..." سعی کرد بزاغشو پایین بده. کار اسونی نبود. راه گلوش باز بود، بیشتر منگ بود تا هوشیار... نمیخواست مینهو رو بترسونه ولی باید زودتر دست به کار میشد "زودتر غذاتو بخور. باید بری"
مینهو که چیزی نمونده بود غذاشو تموم کنه کاملا متوقف شد "برم؟ کجا برم؟ پدربزرگت گفت تا زمانی که بفهمن بارداری..." هنوزم گفتنش حس عجیبی داشت "...یا نه باید بمونم"
تمین نیشخند دردناکی زد. مینهو هیچی نمیدونست. حداقل یکی بود که با ترک کردن اینجا میتونست به زندگی قبلیش برگرده "نیازی نیست نگران چیزی باشی. اما باید انرژی داشته باشی تا ایستگاه قطار بری. وقتی سوار بشی بعدش با پرس و جو میتونی ایستگاه مرکزی رو پیدا کنی، از اونجا میتونی هرجایی خواستی بری."
YOU ARE READING
My Unique Lover
Fantasyمینهو بعد از یه شکست عشقی، با بهترین دوستش همسفر میشه تا شاید این غم یه جورایی قابل تحمل بشه، تو این سفر اما...