"ولی چطوری این همه سال ادم بودی و یه شبه... اینطوری شدی؟"
"من هیچوقت خودم غذا درست نکردم. با اینکه میخواستم مستقل بشم اما مادرم اجازه نمیداد و شرطش برای رفتن از خونه ازدواج کردنم بود که... تو این دره خراب شده کسی نبود که بخوام بخاطرش همچین حماقتی بکنم." وقتی فهمید زیادی حرف زده قرمزتر شد "خلاصش اینکه، بهم دارو میدادن..."
"میتونی ازشون شکایت کنی"
"از خانواده ام؟"
"اونها همچین چیزی رو ازت قایم کردن"
"حداقل بخاطر سالهایی که یه ادم بودم نمیتونم از دستشون عصبانی باشم. مادرم هیچوقت نمیخواست بهم بگه... اما از اون روز که حالم بد شد... مجبور شدن داروها رو کم کنن تا اینکه..." تمین نفس میکشید اما انگار فایده ای نداشت "... اخه چرا من"
"برای همین فرار کردی؟"
"نه..." تمین صورتشو پاک کرد. "چون پدربزرگم میخواست من با دختر خانواده کیم ازدواج کنم تا قدرت خودش بیشتر بشه. وقتی کارخونه ها و زمینشون باهم ادغام بشه میتونن شعبه اروپاییشونو راه بندازن. این وسط من اصلا اهمیتی ندارم... ولی خوب... اون مال زمانی بود که یه الفا بشم"
"مگه... چه فرقی داره؟"
تمین ایستاد. مسیر برگشت و پیش گرفت. نمیخواست موقع تاریک شدن هوا بیرون باشن "فرق میکنه" موقع راه رفتن ترجیه میداد سرش پایین باشه "حالا که اومگا شدم شک ندارم پدربزرگم از فرصت استفاده میکنه تا مجبورم کنه با پسر رئیس کیم ازدواج کنم... شاید اصلا ازدواجی هم در کار نباشه... اونا فقط یه چیزی براشون مهمه"
YOU ARE READING
My Unique Lover
Fantasyمینهو بعد از یه شکست عشقی، با بهترین دوستش همسفر میشه تا شاید این غم یه جورایی قابل تحمل بشه، تو این سفر اما...