آلفا روی کاناپه فندقی رنگ نشسته بود و قهوه اش رو مزه میکرد.
مادر بی مسئولیت امگاش باز هم بدون خبر به امگا رفته بود بیرون.
اگر امگا از خواب بیدار میشد و میترسید چی؟ اگر بغض میکرد و مرواریدهاش رو میریخت چی؟
فنچون قهوه اش رو روی میز گذاشت و به فیلمی که از تلویزیون پخش میشد زل زد.
آلفای عاشقی که ناز امگای کوچکش رو میکشید؟
میشد اون و تهیونگ هم همینطور باشن؟
یا دور از انتظار بود ؟
اون که گناهی نداشت به خاطر آلفای خون خالص بودنش و شغلی که از پدربزرگش مونده....
صدای تق در اتاق و بعدش رایحه شیرین امگاش فضا رو پر کرد.
خواب آلود و بدون توجه با عروسکی که دستش بود به سمت آشپزخونه رفت و اوماش رو صدا زد.
+او...اوما...؟
وقتی پیداش نکرد از در آشپزخونه به حیاط رفت و باز هم مادرش رو صدا زد.
بغض به گلوش چنگ زده بود مادرش خوب میدونست فوبیای تنهایی داره و الان ؟اون ولش کرده بود...
داخل سالن شد و هق هق هاش رو آزاد کرد که تازه متوجه رایحه ی آشنایی شد عروسکش رو محکم چسبیده الان که یادش میوفتاد آلفاش قرار بود به دیدنش بیاد.
از کنار ستون به داخل سالن زل زد و آلفاش رو دید که با لبخند بهش زل زده.
سریع پشت ستون قایم شد و دست عروسکش رو گرفت تا گمش نکنه بدون اون خوابش نمیبرد..
_شیرینکم؟
تهیونگ با یک چشم از کنار ستون به آلفاش زل زد و سفت تر دست عروسکش رو گرفت.
آلفاش لبخند زد و پاهاش رو مثل عادت همیشگیش به عرض شونش باز کرد.
(پارت اول رو که یادتونه؟)
_عروسکم؟
تهیونگ لپ هاش گل انداخته بود و بیشتر از آلفاش این کلمات رو میخواست خیلی بیشتر....
_پسرم؟
تهیونگ ناخنش رو بالا آورد و داخل دهنش کرد و بعد از گاز های ریز چند مک کوچیک بهش زد....
_زندگیم دستتو نکن توی دهنت!
جئون به پسرش هشدار داد چون از این عادت پسرش به شدت متنفر بود چون محض رضای خدا این پسر از اول بچگی فقط دستش تو دهنش بود.
تهیونگ دستش رو پشت سرش قایم کرد و منتظر قربون صدقه های مرد بود ولی با سکوتش مواجه شد....
پس تصمیم گرفت دهنش رو باز کنه و از آلفاش تقاضای کلمات بیشتری رو بکنه....
+آ..آفا...
جئون لبخندی زد پسرش خوب میتونست آلفا رو تلفظ کنه ولی اون امگا به شدت عشوه گر و مطیع بود.
_جان آلفا پسرم؟
+بازم
_ چی بازم خوشگلم ؟
تهیونگ عروسکش رو روی زمین کشید
+از اونا...
جئون خوب متوجه منظور پسر شده بود ولی میخواست که امگاش نزدیکش باشه و قربون صدقه اش بره نه از دور....
_نمیفهمم چی میگی تهیونگم.
تهیونگ پوفی کشید و پاهاشو به زمین کوبید.
+ از اونا میخوام دیگهههه
_ نمیدونم درمورد چی حرف میزنی تهیونگ!
تهیونگ عصبی سمت آلفا رفت که داد و بیداد کنه که دستش گرفتار الفا شد و بعد روی پای آلفا نشست.
با تعجب به وضعیت پیش اومده رو به روش زل زد و با تعجب صدایی از گلوش در اورد.
آلفا خندید و موهای پسر رو به پشت گوشش هدایت کرد.
_قندکم قربون صدقه میخوای اره؟
تهیونگ سرش رو پایین انداخت و اروم بالا پایین کرد..
_عمرم؟ شیرینم؟ خرس کوچولوی پاپا بهم نگاه نمیکنی؟
تهیونگ پیراهن آلفا رو سفت چسبید و از رایحه اش نفس عمیقی کشید بدجوری نسخ آلفاش بود....
_گربه لوسم!
داشتن به معاشقه شون میرسیدند که گوشی جئون مثل بچه فامیل خودش رو وسط انداخت!
تهیونگ عصبی خر خری تو گلوش کرد و به جئون که با تلفن حرف میزد زل زد.
_عاها....خب... محموله ها؟دست لی جونه ازش بگیر....خب...من؟الان؟....اه لعنت بهتون میام...خدافظ
تهیونگ که متوجه رفتن آلفاش شده بود عصبی چنگی به دستش زد و روشو برگردوند.
_اوه اوه گربه کوچولو چرا چنگ میندازی! پسر بد.
جئون که متوجه شد تهیونگ ناراحته نفس عمیقی کشید و به امگاش زل زد.
_تهیونگ آلفام میخواد با امگات حرف بزنه
تهیونگ به شدت سرشو بالا آورد و به چپ و راست تکون داد.
+نه...نه...امگا کوچولوعه...امگا میترسه...
جئون لبخندی زد و با زور جلوی آلفاش رو گرفت.
_تبدیل شو تا برم تهیونگ خودت میدونی نمیتونم جلوی آلفا رو بگیرم.
تهیونگ خوب خبر داشت از خوی وحشی آلفاش.
حتی آوازه اش توی کل شهر پیچیده بود که وقتی به جایی حمله میکنن و یا در دعوا های داخل زندان ، جئون به آلفا میباخت و آلفا خودش رو ظاهر میکرد و بقیه رو تیکه پاره میکرد.
و الان؟
امگا به شدت از آلفاش میترسید و نمیخواست ببینتش و حتی گوشه ذهن تهیونگ قایم شده بود.
_خوشگلم من نمیتونم با آلفا تنهات بزارم تو زورت بهش نمیرسه میشه امگات رو آزاد کنی؟من دیگه نمیتونم تحمل کنم...
تهیونگ که نمیخواست خودش رو با آلفاش رو به رو کنه سریعا امگاش رو آزاد کرد و خودش گوشه ذهنش قایم شد.
جئون با خیال راحت چشم هاش رو بست و ثانیه ای بعد این آلفاش بود که به امگای گریون زل زده بود.
امگا سریعا از پای آلفا پاشد و عقب عقب رفت.
+هق...هق..چلا چرا اومدی آخه....برو...بروووووو
آلفا پوزخندی زد و رایحه اش رو آزاد کرد و بلند شد و ایستاد.
_کی قراره بفهمی من بیشتر از جئون عاشقتم؟
من میمیرم برات پسرم چرا ازم میترسی؟
امگا ترسیده آب دهنش رو قورت داد و به سمت اتاقش دوید و سریع در اتاق رو بست.
آلفا میتونست جلوی امگاش رو بگیره و تنبیه اش کنه ولی امان از دل عاشق که موشش کرده بود.
به سمت اتاق امگا رفت تا متقاعدش کنه تا بلکه درو باز کنه....سلامممممم چطورید
ببخشید یه روز دیر شد بدجوری خسته بودم
امیدوارم خوشتون بیاد.....
نظرات خود را از بنده حقیری مانند من
دریغ نکنید
خدافیظ