_یعنی تو میخوای با شیطان معامله کنی !؟
+بله خانم.
_و آیا تو حاضری روحتو به شیطان بفروشی !؟
+ب...بله خانم ...هس..هستم !
_پسر شجاعی هستی اما....
_اگه شیطان روحتو نخواد چی ؟؟+چ..چی؟؟؟
_فکر کردم اهل معاملهای...
+بله... بله ه..هستم اما چیرو باید معامله کنم؟؟
_جسمت رو ... جسمت رو به من بفروش و من در ازاش عشقم رو باهات معامله میکنم!
+قبوله . اما فقط یه سوال ازتون دارم
_بپرس اما وقت با ارزشمو حروم نکن ...
+جسمم چطور قراره معامله بشه ؟!
_من زیبایی جسم تورو میگیرم و ظاهر جدیدی به تو میدم که با عشق اهریمنیه من پر شده و این معامله شکل میگیره!
_اما یادت نره این معامله یک تاریخ انقضا داره ، زمانی که اهریمنِ عشقِ من روح تورو با کسی گره بزنه من جسم تورو برمیگردونم و تو عشق منو !
____________________چند سال بعد
گربهی خسته اروم رویه پنجههاش فرود اومد و کش و قوس عمیقی به بدنش داد. نور افتاب باعث شده بود موهایه مشکی رنگ بدنش براق و زیباتر از همیشه به نظر برسن.
مثل همیشه شروع کرد به اروم اروم قدم زدن تویه کوچه پس کوچه های شهر و به سمت جنگل رفتن.شیطان هرگز بهش نگفته بود که قراره ظاهر زیبا و انسانیش رو با بدن یه گربه عوض کنه اما حالا جونگکوک خوب میدونست که هرگز دیگه نباید به شیاطین اعتماد کنه.
بی حوصله به راهش ادامه میداد و سعی میکرد در طول مسیر چیزی برایه خوردن پیدا کنه.بعضی اوقات بقیه ادم ها برایه نوازش کردن یا غذا دادن بهش وایمیسادن و گاهی هم مردم بهش لگد میزدن و میگفتن گربه سیاهِ بد یومنیه.
وقتی به خیابون رسید مثل همیشه بی ملاحظه شروع کرد قدم زدن و از بین ماشین هایی که با سرعت میومدن رد شدن. طولی نکشید که ماشین بزرگ مشکی رنگی باهاش برخورد کرد و اونو به گوشهای پرتاب کرد.
جونگوک دیگه چیزی نمیدید اما صداهای مهوی میشنید که مردی بالایه سرش با نگرانی زمزمه میکرد : وایی خدایه من ... من همین الان یه گربهی بی گناهو زیر کردممم...
اخرین چیزی که به ذهن جونگکوک اومد این بود : کسی که با شیطان معامله میکنه بی گناه نیست!
*****
_من این حرفا حالیم نیست لوسیندا ... همین الان این معامله بههم میخوره من با ادمی مثل لوکاس قرارداد نمیبندم...هرگز!
×گوش کن کیم تهیونگ تو الان عصبی هستی ما باید....
_خواهش میکنم یونگی دوباره شروع نکن ، خودت میدونی لوکاس چندبار تاحالا قوانین منو زیر پا گذاشته ... چندبار تاالان سعی کرده تو محدودهی من جنگ راه بندازه .
YOU ARE READING
demon love (vkook)
FanfictionOne shot : Demon love🖤 _یعنی تو میخوای با شیطان معامله کنی !؟ +بله خانم. _و آیا تو حاضری روحتو به شیطان بفروشی !؟ +ب...بله خانم ...هس..هستم ! _پسر شجاعی هستی اما.... _اگه شیطان روحتو نخواد چی ؟؟ __ اصل این کار ورژن یونمین هستش که داخل اکانت نویسند...