part 5

39 5 0
                                    

(این چپتر حاویه اسماته🔞 و اگه دوست ندارید میتونید رد کنید!)
____________________

+میگم تو گفتی من دو روزه بیهوشم، پس الان نیاز دارم دوش بگیرم . میشه بگی حموم کجاست؟؟

جونگکوک از وقتی بیدار شده بود به این موضوع توجهی نکرده بود اما بعد از گذشت پنج ساعت تازه به اینکه چقدر نیاز به حموم داره فکر کرده بود ، مخصوصن حالا که موقع کمک به تهیونگ توی اشپزی لباسش کثیف شده بود.

بعد از اینکه دوش گرفتنش تموم شد با خیال راحت حوله رو دور خودش پیچید و رویه تخت نشست تا خشک شه و لباس بپوشه اما وقتی فهمید نمیدونه لباسایه خودش کجان شوکه شد.
اول خواست تهیونگ رو صدا کنه تا ازش بپرسه اما بعد با خودش فکر کرد که اگه بخواد حافظش برگرده باید خودشم یه تلاشی بکنه پس با این فکر که اونجا حتما اتاق مشترکشون بوده بلند شد تا خودش کشو هارو بگرده و لباساش رو پیدا کنه.

بعد از چند دیقه که همه کشو هارو نگاه کرد فقط لباس هایی رو پیدا کرد که برای خودش خیلی بزرگ بودن و مطمعن بود که اونا نمیتونن لباسایه خودش باشن. حتی لباس زیری که اندازه‌ی خودش باشه رو هم پیدا نکرده بود.

بعد از اینکه مطمئن شد چیزی برای پوشیدن پیدا نمیکنه که خودش صاحبش باشه پس تصمیم گرفت تهیونگ رو صدا بزنه و از اون بخواد تا بهش یه دست لباس بده.

وقتی تهیونگ وارد اتاق شد و بهش لباس داد جونگکوک مردد رو به پسر بزرگتر پرسید: میگم... پس لباسایه من کجان؟؟

اول با شنیدن این سوال از سمت جونگکوک چشماش گرد شد اما بعد با یاداوری چیزی لبخند اطمینان بخشی زد و گفت: خب اومدنمون به این سفر یهویی شد چون من خیلی از کار خسته بودم پس بدون برنامه راه افتادیم و فرست نشد لباس جمع کنی و از اونجایی که زیاد اینجا نمیایم تو لباساتو اینجا نمیذاری...

جونگکوک که دیگه قانع شده بود سری تکون داد قبل از اینکه تهیونگ با توضیحات بیشتر خستش کنه اونو بیرون اتاق فرستاد تا لباساشو بپوشه.

تهیونگ هرگز ادم استرسی نبود و همیشه حتی اگه خیلی هیجان زده یا مضطرب بود بازم حفظ خونسردیش کار اسونی بود. اما خودشم متوجه نبود که چرا وقتی نزدیک به لو رفتنش پیش جونگکوک میشه هول میشه و دست و پاشو گم میکنه.

حالا دروغ کوچیک تهیونگ بعد از هفت روز تبدیل به بزرگ ترین خیال باطل زندگیش شده بود تا جایی که خودشم حرفاش باورش شده بود و گاهی به این فکر میوفتاد که نکنه خودشم حافظش رو از دست داده.

میشه گفت این هفت روز بهترین تعطیلا زندگیش رو گذرونده بود. هر روز کنار جونگکوک اشپزی میکردن و بعد باهم فیلم های فانتزی یا انیمیشن نگاه میکردن و از اونجایی که حالا زندگی خودشونم مثل یکی از اون فیلم ها بود خیلی از دیدنشون لذت میبردن.
تهیونگ تو این مدت تغییر زیادی رو تو خودش حس میکرد. مردی که هر روز صبحشو با تلخ ترین قهوه شروع میکرد و شب ها با چشم بند میخوابید حالا هر روز صبح همراه پسری که از هفت روز پیش وارد زندگیش شده بود شیر گرم و کوکی میخورد و شب ها وقتی اون پسر با خسته ترین حالت به خواب میرفت با نگاهی پر از تحسین به اون خیره و محو زیباییش میشد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 14 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

demon love (vkook)Where stories live. Discover now