از وقتی اون گربهی سیاه رو به خونش اوورده بود ، اون مدام ازش فرار میکرد .
تهیونگ عاشق گربه ها بود معتقد بود هروقت اظطراب زیادی رو متحمل میشه نوازش کردن یه گربه کمک زیادی بهش میکنه تا به اعصابش مسلط بشه .
اما از وقتی این گربه رو دیده بود انگار انرژی عجیبی رو همه جا احساس میکرد که یجورایی براش متفاوت بود .
اروم سمت میز کوتاه کنار پنجره رفت که گربه زیرش پنهان شده بود و روی زانوهاش نشست._کوکو ، زودباش بیا اینجا من کاریت ندارم فقط میخوام ازت مراقبت کنم قرار نیست بهت اسیبی بزنم !
جونگکوک از اینجوری خطاب شدنش خیلی راضی نبود اما دلیل دوریش از اون مرد این نبود .
اون احساس میکرد با هربار دیدن تهیونگ احساس عجیبی ازش خارج میشه و این براش جدید بود ، طبق آخرین تجربش از چیز جدید اصلا دلش نمیخواست دوباره تجربه جدیدی کسب کنه .با این حال راه دیگهای نداشت الان اون یه گربهی آسیب دیده بود که نیاز به کمک و مراقبت یک انسان داشت .
به ارومی سمت دست دراز شدهی تهیونگ به سمتش ، قدم برداشت .
با بینیش نوک انگشت های مرد رو بو کشید و با احتیاط صورتش رو به کف دست اون مالید .تهیونگ از اعتماد گربه به خودش حس خوبی گرفت و برای نوازش کردنش دستش رو بیشتر حرکت داد.
حالا دیگه هردو میدونستن که قرار نیست ضرری به هم برسونن پس سعی میکردن صمیمیت بیشتری نسبت به هم نشون بدن .
موقع شام تهیونگ یه کم از غذایه خودش به گربه داد و جونگکوک با لذت شروع به غذا خوردن کرد . مدت زیادی بود که لب به غذاهای خونگی و سالم نزده بود برای سیر کردن خودش مدام باید جلوی مغازه ها میو میو میکرد یا توی خیابونا دنبال غذاهای مونده ای که مردم دور ریخته بودن میگشت .
تهیونگ جونگکوک رو برایه خواب تویه تخت خودش برد و جونگکوک خواب الود خودش رو زیر پتو کشوند و بدنش رو به شکم مرد چسبوند.
*****
هوا روشن شده بود . تهیونگ با حس کردن جسم سنگینی رویه بدنش چشماشو نیمه باز کرد اما از شدت نوری که اتاق رو گرفته بود دوباره به اجبار چشماشو بست و فشرد .
اون جسمی رویه تنش سنگینی میکرد شروع به تکون خوردن کرده ، با فکر اینکه کوکو تا صبح روبه شکمش خوابیده با صدایی که بخاطر بیدار شدن از خواب بم شده بود پچ زد : کوکو چطور یه شب تا صبح انقدر وزن اضافه کردی این اصلا طبیعی نیست ...
اما جسم روش تکونی خورد و چیز عجیبی تهیونگ رو شوکه کرد .
+به من نگو کوکو....
تهیونگ شوک زده چشماشو تا میتونست باز کرد و به سرعت خودشو رویه تخت عقب کشید و پتو رو با وحشت کنار زد .
اون یه گربه نبود ، یه پسر جوون بود که بدون هیچ لباسی روش دراز کشیده بود و با چشمایه بسته سرشو رویه شکم تهیونگ گذاشته بود .
تهیونگ عصبی و وحشت زده داد زد : تو کی هستییی؟؟ تو تخت من چیکار میکنییی؟؟ با گربم چیکاررر کردیییی؟؟
جونگکوک سرشو بلند کرد و با تعجب به تهیونگه هیجان زده خیره شد . بعد هم با بی تفاوتی و نگاهی بی حوصله لب زد : این مرتیکه متوهم چیکار داره میکنه سر صبحی ...
تهیونگ کم کم داشت شاخ در میوورد ، چطور ممکن بود صبح به این زودی یه پسر لخت تو تختش خوابیده باشه ، اصلا اون پسر چجوری اومده بود داخل خونش؟؟
تهیونگ دوباره با صدایه بلند غرید : گفتم تو کی هستی و اینجا چه غلطی میکنی ؟؟
جونگکوک تازه متوجه شد که نگاه تهیونگ رویه خودشه ، با تعجب تویه جاش نشست و با پشت دستش چشماشو کمی مالید.
بعد از چند ثانیه متوجه شد که حس سنگینی تویه بدنش داره و یکم سردش شده .نگاه گیجی به خودش انداخت و متوجه دستاش شد . اون انگشت داشت... یه دست انسانیی...
خواست از تخت پایین بیاد و سمت اینه بره اما بخاطر پاهاش که حالا به حالت انسانیشون برگشته بودن زمین خورد .
به زحمت جلویه اینه ایستاد . انقدر گیج شده بود که اصلا متوجه نوقعیت نبود ؟؟
اون انسان شده بود ، دوباره .
اما چطوری ؟؟
چی باعث شده بود که نظر شیطان دربارش عوض بشه و جسمش رو بهش برگردونه ؟؟با فریاد تهیونگ با ترس به سمتش برگشت .
_با توام احمق چرا جوابمو نمیدی ؟؟ همین الان لباساتو بپوش و از خونم برو بیرون ...
جونگکوک تازه فهمید که هیچ لباسی تنش نیست و با وحشت سمت لحاف رویه تخت رفت و اونو دور خودش پیچید .
تهیونگ دوباره غرید : بهت گفتم لباساتو بپوش ... ببینم چرا خودتو زدی به خنگی ؟؟؟ اصلا چطوری وارد خونم شدی؟؟ اینجا هزارتا رمز و ازین چیزا داره ...جونگکوک مردد اما با ترس زمزمه کرد : من گربم...
تهیونگ اخم غلیظی کرد ، از تخت پایین اومد و روبهرویه پسر وایساد .
_چی گفتی؟؟
+گ..گفتم من.. همون کو...کوکوام...
_چرا چرت و پرت میگی عوضی ... با گربم چیکار کردی؟؟؟
قطره اشک لجبازی از گوشهی چشم جونگکوک پایین افتاد .
با ترس و التماس چشماشو بست و پشت هم زمزمه کرد : شیطان معامله رو فسخ کرد .... شیطان معامله رو فسخ کرد ... شیطان معامله رو فسخ کرد......همینطور صداش بلند تر میشد و ترس و التماسش تبدیل به خشم و دستور میشد تا جایی که دیگه نتونست تحمل کنه و رویه زانوهاش فرود اومد .
____________________
Hi:))
مرسی که تا اینجا اومدی و این پارت رو خوندیی😻
اگه هم دوست داشتی خوشحال میشم نظرتو کامنت کنی💜
پس لطفا برایه پارت هایه بعد بهم انرژی بده🥲
لیرا کیتیاشو دوست داره...
With love from Lira♡
YOU ARE READING
demon love (vkook)
FanfictionOne shot : Demon love🖤 _یعنی تو میخوای با شیطان معامله کنی !؟ +بله خانم. _و آیا تو حاضری روحتو به شیطان بفروشی !؟ +ب...بله خانم ...هس..هستم ! _پسر شجاعی هستی اما.... _اگه شیطان روحتو نخواد چی ؟؟ __ اصل این کار ورژن یونمین هستش که داخل اکانت نویسند...