part 2

65 7 0
                                    

از وقتی اون گربه‌ی سیاه رو به خونش اوورده بود ، اون مدام ازش فرار میکرد .
تهیونگ عاشق گربه ها بود معتقد بود هروقت اظطراب زیادی رو متحمل میشه نوازش کردن یه گربه کمک زیادی بهش میکنه تا به اعصابش مسلط بشه .
اما از وقتی این گربه رو دیده بود انگار انرژی عجیبی رو همه جا احساس میکرد که یجورایی براش متفاوت بود .
اروم سمت میز کوتاه کنار پنجره رفت که گربه زیرش پنهان شده بود و روی زانوهاش نشست.

_کوکو ، زودباش بیا اینجا من کاریت ندارم فقط میخوام ازت مراقبت کنم قرار نیست بهت اسیبی بزنم !

جونگکوک از اینجوری خطاب شدنش خیلی راضی نبود اما دلیل دوریش از اون مرد این نبود .
اون احساس میکرد با هربار دیدن تهیونگ احساس عجیبی ازش خارج‌ میشه و این براش جدید بود ، طبق آخرین تجربش از چیز جدید اصلا دلش نمیخواست دوباره تجربه جدیدی کسب کنه .

با این حال راه دیگه‌ای نداشت الان اون یه گربه‌ی آسیب دیده بود که نیاز به کمک و مراقبت یک انسان داشت .
به ارومی سمت دست دراز شده‌ی تهیونگ به سمتش ، قدم برداشت .
با بینیش نوک انگشت های مرد رو بو کشید و با احتیاط صورتش رو به کف دست اون مالید .

تهیونگ از اعتماد گربه به خودش حس خوبی گرفت و برای نوازش کردنش دستش رو بیشتر حرکت داد.

حالا دیگه هردو میدونستن که قرار نیست ضرری به هم برسونن پس سعی میکردن صمیمیت بیشتری نسبت به هم نشون بدن .

موقع شام تهیونگ یه کم از غذایه خودش به گربه داد و جونگکوک با لذت شروع به غذا خوردن کرد . مدت زیادی بود که لب به غذاهای خونگی و سالم نزده بود برای سیر کردن خودش مدام باید جلو‌ی مغازه ها میو میو میکرد یا توی خیابونا دنبال غذاهای مونده ای که مردم دور ریخته بودن میگشت .

تهیونگ جونگکوک رو برایه خواب تویه تخت خودش برد و جونگکوک خواب الود خودش رو زیر پتو کشوند و بدنش رو به شکم مرد چسبوند.

*****

هوا روشن شده بود . تهیونگ با حس کردن جسم سنگینی رویه بدنش چشماشو نیمه باز کرد اما از شدت نوری که اتاق رو گرفته بود دوباره به اجبار چشماشو بست و فشرد .

اون جسمی رویه تنش سنگینی میکرد شروع به تکون خوردن کرده ، با فکر اینکه کوکو تا صبح روبه شکمش خوابیده با صدایی که بخاطر بیدار شدن از خواب بم شده بود پچ زد : کوکو چطور یه شب تا صبح انقدر وزن اضافه کردی این اصلا طبیعی نیست ...

اما جسم روش تکونی خورد و چیز عجیبی تهیونگ رو شوکه کرد .

+به من نگو کوکو....

تهیونگ شوک زده چشماشو تا میتونست باز کرد و به سرعت خودشو رویه تخت عقب کشید و پتو رو با وحشت کنار زد .

اون یه گربه نبود ، یه پسر جوون بود که بدون هیچ لباسی روش دراز کشیده بود و با چشمایه بسته سرشو رویه شکم تهیونگ گذاشته بود .

تهیونگ عصبی و وحشت زده داد زد : تو کی هستییی؟؟ تو تخت من چیکار میکنییی؟؟ با گربم چیکاررر کردیییی؟؟

جونگکوک سرشو بلند کرد و با تعجب به تهیونگه هیجان زده خیره شد . بعد هم با بی تفاوتی و نگاهی بی حوصله لب زد : این مرتیکه متوهم چیکار داره میکنه سر صبحی ...

تهیونگ کم کم داشت شاخ در میوورد ، چطور ممکن بود صبح به این زودی یه پسر لخت تو تختش خوابیده باشه ، اصلا اون پسر چجوری اومده بود داخل خونش؟؟

تهیونگ دوباره با صدایه بلند غرید : گفتم تو کی هستی و اینجا چه غلطی میکنی ؟؟

جونگکوک تازه متوجه شد که نگاه تهیونگ رویه خودشه ، با تعجب تویه جاش نشست و با پشت دستش چشماشو کمی مالید.
بعد از چند ثانیه متوجه شد که حس سنگینی تویه بدنش داره و یکم سردش شده .

نگاه گیجی به خودش انداخت و متوجه دستاش شد . اون انگشت داشت... یه دست انسانیی...

خواست از تخت پایین بیاد و سمت اینه بره اما بخاطر پاهاش که حالا به حالت انسانیشون برگشته بودن زمین خورد .

به زحمت جلویه اینه ایستاد . انقدر گیج شده بود که اصلا متوجه نوقعیت نبود ؟؟
اون انسان شده بود ، دوباره .
اما چطوری ؟؟
چی باعث شده بود که نظر شیطان دربارش عوض بشه و جسمش رو بهش برگردونه ؟؟

با فریاد تهیونگ با ترس به سمتش برگشت .

_با توام احمق چرا جوابمو نمیدی ؟؟ همین الان لباساتو بپوش و از خونم برو بیرون ...

جونگکوک تازه فهمید که هیچ لباسی تنش نیست و با وحشت سمت لحاف رویه تخت رفت و اونو دور خودش پیچید .
تهیونگ دوباره غرید : بهت گفتم لباساتو بپوش ... ببینم چرا خودتو زدی به خنگی ؟؟؟ اصلا چطوری وارد خونم شدی؟؟ اینجا هزارتا رمز و ازین چیزا داره ...

جونگکوک مردد اما با ترس زمزمه کرد : من گربم...

تهیونگ اخم غلیظی کرد ، از تخت پایین اومد و روبه‌رویه پسر وایساد .

_چی گفتی؟؟

+گ..گفتم من.. همون کو...کوکوام...

_چرا چرت و پرت میگی عوضی ... با گربم چیکار کردی؟؟؟

قطره اشک لجبازی از گوشه‌ی چشم جونگکوک پایین افتاد .
با ترس و التماس چشماشو بست و پشت هم زمزمه کرد : شیطان معامله رو فسخ کرد .... شیطان معامله رو فسخ کرد ... شیطان معامله رو فسخ کرد......

همینطور صداش بلند تر میشد و ترس و التماسش تبدیل به خشم و دستور میشد تا جایی که دیگه نتونست تحمل کنه و رویه زانوهاش فرود اومد .

____________________

Hi:))

مرسی که تا اینجا اومدی و این پارت رو خوندیی😻

اگه هم دوست داشتی خوشحال میشم نظرتو کامنت کنی💜

پس لطفا برایه پارت هایه بعد بهم انرژی بده🥲

لیرا کیتیاشو دوست داره...
With love from Lira♡

demon love (vkook)Where stories live. Discover now