part 3

74 7 4
                                    

انقدر گیج بود که نمیدونست داره چیکار میکنه. اصلا نمیدونست چرا داره از یه غریبه توی خونش مراقبت میکنه.
اون پسر بعد جیغ و اربده های دیوانه‌واری که کشیده بود بیهوش رو دست تهیونگ مونده بودو حالا هم دوباره روی همون تخت به لطف تهیونگ راحت خوابیده بود.

پسر بزرگتر اصلا ایده‌ای نداشت که اون پسر کیه...یا حتی گربه‌ی عزیزش الان کجاست...

اما میدونست باید صبر میکرد تا پسر ظریف و خوش‌چهره‌ای که از نظرش دیوونه هم بود بهوش بیاد تا تکلیفشون مشخص بشه.

همینطور که لیوان قهوه‌ی داغش رو تو دستاش گرفته بود و رویه صندلیه کنار تخت در حال فکر کردن به همه‌ی اینا بود صدایه ضعیف و زمزمه واری از سمت اینه به گوشش رسید که اسمش رو صدا میزد.

_کیم تهیونگ...

با چشم هاش سعی کرد منبع صدا رو پیدا کنه اما یادش اومد که جز خودشو اون پسر کسی دیگه تو‌ی خونه نیست پس با این خیال که توهم زده سری تکون داد و دوباره به داخل لیوان خیره شد.

_کیم تهیونگ...

اینبار صدا واضح تر و حرصی تر از قبل به گوش رسید.
تهیونگ که کم‌کم داشت فکر میکرد عقلشو از دست داده با لحن درمونده‌ای رو به همون اینه لب زد: سر صبحی که هم گربم گم شد، هم سر و کله‌ی این بچه تو خونم پیدا شد، حتما الانم قراره بفهمم یه اینه‌ی جادویی تو خونم دارم که میخواد بهم دلداری بده...

اما این دفعه این صدا بود که غافلگیرش کرد: ای احمق چطور جرعت میکنی به من بگی اینه‌ی جادویی؟؟

لحن صدا اینبار پر تحکم بود انگار سعی داشت تهیونگ رو سرزنش اما ببشتر تهیونگ رو مبهوت کرد.
اون دیگه نمیدونست چی واقعیه یا دروغ فقط میدونست این صدا دیگه توی توهماتش نیست خیلی واضح داره باهاش حرف میزنه.

با همون حالت حیرت زده از جا بلند شد و لیوان رو رویه پاتختی گذاشت و بعد هم چند قدم مردد به سمت اینه برداشت.

هر قدمی که بیشتر به اینه نزدیک میشد فضایه تیره تری داخل اینه بوجود میومد. وقتی دیگه فاصله‌ای با اینه نداشت تمام سطح اینه سیاه شد و مثل جاذبه‌ای اونو به داخل خودش کشید.

تهیونگ فریاد بلندی کشید و بعد پلک هاشو به کندی از هم فاصله داد. اما با محیط عجیب و وهم‌اوری مواجه شد که دور از واقعیت بود.

انگار میتونست هوا رو ببینه که با طیف های بنفش رنگی جریان داشت . وقتی بیشتر دقت کرد انگار جایی در یک قصر ایستاده بود.
سطح اطراف با شیشه، کریستال ها‌ی بنفش و یاقوت ها‌ی قرمز رنگ براق شده بودند و عطر شیرین و مسخ کننده‌ای به مشام میرسید.

بعد از چند لحظه تازه متوجه شد که چطور به اینجا اومده و با ترس و سردرگمی فریاد زد: ک..کی اینجاست؟؟ من چطوری اومدم اینجا؟؟

demon love (vkook)Where stories live. Discover now