به کندی چشماشو باز کرد و وجود نور داخل اتاق رو پس زد. انقدر تنش خسته و سنگین بود که انگار از کما بیرون اومده بود.
کش و قوس عمیقی به بدنش داد و چند دیقه به نوک انگشتاش خیره موند، اما چیزی نگذشت که با یاداوری خاطراتش طوری که انگار بهش برق وصل کرده باشم از جا پرید.
با ترس به اطرافش نگاه کرد و تمام فضا رو از نظر گذروند. هیچ چیزی براش اشنا نبود، حتی تختی که توش خوابیده بود هم براش غریبه بود.
با وحشت از جاش بلند شد و وقتی لباس تو تنش رو دید متعجب ترم شد.
تیشرت گشاد و بلندی تنش بود و شلوارک کوتاهی که به زور نصف رونش رو هم میپوشوند.از موقعیتی که توش بود ترسیده بود اما با این فکر که اگه داد بزنه یا کمک بخواد نمیدونه چی در انتظارشه ، سعی کرد ارامش خودشو حفظ کنه و با لرز و کنجکاوی به سمت در بسته رفت.
در رو به ارومی باز کرد و با دیدن فضایه بزرگ و عجیب روبه روش برای چند لحظه کامل خشکش زد.
امکان نداشت هنوز داخل روستا باشه، جونگکوک خوب میدونست که توی روستا هیچ خونهای مدرن یا حتی حداقل انقدر تمیز و بزرگ نیست.بعد از اینکه از جلویه در اتاق همه جای خونه رو کانل برانداز کرد تازه متوجه شیشههای اون سر هال شد.
قدم های مردد و نا مطمعنی به سمتشون برداشت و هرجی نزدیک تر میشد بهتر میتونست اون ور شیشه هارو ببینه.یه پرتگاه اون سمت دیوار های شیشهای خونه بود. اگه اونجا یه پرتگاه سنگی بود و اون طرف دیگهی پرتگاه جنگل، پس اون الان یه جایی تو دل کوهستان بود.
وقتی به این فکر کرد که چقدر از خونه دوره، ترس باعث شد برای لحظهای صدایه خرد شدن چیزی رو تو قفسهی سینش احساس کنه.
انقدر غرق افکار وحشتناکش شده بود که نفهمید کی به دیوار شیشهای روبه روش رسیده.اما چیزی نگذشت که صدایه فرد دیگهای رشتهی افکارش رو به کل پاره کرد.
_هی بچه بلاخره بیدار شدی؟؟ دیگه داشتم فکر میکردم مرده باشی...
با شنیدن صدایه شخص دومی تو اون مکان با وحشت و چشم های درشت شده به سمت صاحب صدا برگشت و این حرکت باعث شد پشتش به شیشهی خنک بچسبه.
تهیونگ اخمی از سر کنجکاوی کرد و نگاهشو به سر تا پای پسر کوچیکتر داد، بعد تکخندی کرد و ادامه داد: لباسام خوب به تنت نشسته موچی!
اما جونگکوک هنوزم مثل یه حشره به دیوار چسبیده بود و با تعجب به مرد رو به روش نگاه میکرد.
تهیونگ همینطور که لیوان قهوهاش تو دستش بود به سمت مبل مشکی رنگی رفت که درست روبه روی جونگکوک بود و خودشو رویه اون انداخت.تهیونگ اهی از سر کلافگی کشید و چشماشو چرخوند و دوباره لب زد : چیه بچه جون ؟؟ چرا ترسیدی؟؟ منم ادمم دیگه جن که ندیدی...
جونگوک که از استرس صورتش رو به سرخی میرفت با صدایه لرزان و پر از ترسش لب زد : ت..تو کی..کی هستی؟؟
YOU ARE READING
demon love (vkook)
FanfictionOne shot : Demon love🖤 _یعنی تو میخوای با شیطان معامله کنی !؟ +بله خانم. _و آیا تو حاضری روحتو به شیطان بفروشی !؟ +ب...بله خانم ...هس..هستم ! _پسر شجاعی هستی اما.... _اگه شیطان روحتو نخواد چی ؟؟ __ اصل این کار ورژن یونمین هستش که داخل اکانت نویسند...