Part 8

718 110 6
                                    


هونگ‌جونگ با ترس، تو جاش عقب رفت و گفت:
_تو...تو اینجا چکار می‌کنی؟
هوسوک با لبخند موذیانه‌ای به پسرک نزدیک شد. جلوی پاش زانو زد و گفت:
_دنبال چیتای مخفی بودم، که داشت اطلاعات محرمانه‌ی من رو می‌دزدید.
هونگ‌جونگ با ترس و تعجب، به لب های مرد قد بلند نگاه کرد و با چشم‌های لرزونش بهش خیره شد‌. سرش رو تکون داد و مخالفت کرد.
_نه...نه من چیزی رو ندزدیدم.
هوسوک که خنده از روی لب‌هاش محو و چشماش ترسناک شده بود، با جدیت گلوی پسرو گرفت و به خودش نزدیک کرد و گفت:
_تو امگا کوچولو...چطور جرعت کردی به من دروغ بگی؟
لب‌هاش رو نزدیک گوش پسر برد و آروم زمزمه کرد:
_اون مرتیکه بهت گفته، مگه نه؟
هونگ‌جونگ با ترس دستش رو روی دست هوسوک گذاشت و درحالی که سعی می‌کرد خودش رو از خفه شدن، نجات بده گفت:
_من...من نمی‌دونم درباره‌ی چی داری حرف می‌زنی!
هوسوک با کلافگی پوزخند زد و با خشم غرید:
_که نمی‌دونی درباره‌ی کی حرف می‌زنم آره؟ وقتی سپردمت دست سگ‌های نگهبانم تا از صد ناحیه بهت تجاوز کنن، همه چی یادت میاد.
پسر کوچیک‌تر وقتی حرف‌های مرد رو شنید، با شدت و ترس به گریه افتاد و سعی کرد تا از دست هوسوکی که روی آسفالت خیس از بارون کوچه می‌کشیدش، آزاد بشه تا بتونه فرار کنه و از دست، دارو دسته جانگ نجات پیدا کنه.
با ترس به پای قوی آلفا چنگ انداخت و درحالی که به شدت ترسیده بود و چیزی نمونده بود به گریه بیوفته، گفت:
_یه لحظه صبر کن آلفا جانگ...من...من مجبور شدم...قسم می‌خورم که به خواست خودم این‌کار رو نکردم
و در کمال تعجب اشک لجبازی از گوشه‌ی چشمش چکید.
هوسوک پسرک رو، روی زمین رها کرد و چند قدم ازش دور شد‌.
دست‌هاش رو توی جیپ شلوارش برد و با سرگرمی به صورت امگای خیس شده از بارون و گریه، نگا کرد.
_یالا بیبی هونگ  بگو که کار کی بوده!
یکی از ابرو هاش رو بالا داد و با پوزخند ادامه‌ داد:
_بگو اگه نمی‌خوای پاره بشی عزیزم!
هونگ‌جونگ خودش رو روی زمین عقب کشید و درحالی که از ترس سکسکه می‌کرد و زیر بار رایحه‌ی سنگین و عصبی آلفا داشت له می‌شد، گفت:
_کار‌‌‌...کار.‌‌..هق...کانگ...کانگ‌ جی‌پیه. اون مجبورم کرد. من نمی‌خواستم.
بعد با ترس سرش رو پایین انداخت و منتظر عکس العمل آلفا شد.
مرد بزرگتر بیخیال گفت:
_چطور مجبورت کرد؟
هونگ که نمی‌تونست رفتار آلفا رو پیش بینی کنه، با ترس و احتیاط بلند شد و با دست‌هاش خودش رو بغل کرد و به صورت بی حس مرد نگاه کرد و آروم توضیح داد:
_خ...خب اون گفت اگه اینکارو نکنم داداشم رو می‌کشه‌.
و با بغض ادامه داد:
_من مجبور بودم...نمی‌خواستم اینکارو بکنم.
هوسوک با چشم‌های ریز شده، نگاهی به پسرک انداخت و دست به کمر، چندبار پیاده‌رو رو قدم زد و وقتی کمی آروم شد، به سمت پسرک برگشت و گفت:
_خیلی خب حرفت رو باور می‌کنم موش کوچولو؛ ولی فکر نکن به راحتی ازت می‌گذرم.
بازوی پسرک رو گرفت و همونطور که دنبال خودش می‌کشوندش، ادامه داد:
_باهام بیا.
***
همه‌جا خیلی خنک بود‌. بوی بارون توی مشامش می‌پیچید و انگار توی گندوم زار بود‌. چراکه ساقه‌ی گندم‌های طلایی به رون‌هاش برخورد می‌کرد و صدای حرکت دسته جمعی خوشه‌های گندم به وسیله‌ی نسیم دلپذیر، توی گوشش می‌پیچید‌.
چشم های روشنش رو باز کرد و نگاهی به اطرافش انداخت. فقط و فقط، گندم‌زار اطرافش رو در بر گرفته بود و  متعجب نبود!
چرا که انگار سال‌های زیادی رو اونجا حضور داشته‌!
صدایی به گوش هاش رسید. صدایی مثل زمزمه‌ی یک زن!
وقتشه بیدار شی جیمینم!
**
آروم پلک‌های سنگینش رو از هم فاصله داد و کم کم صداهای گنگ و مبهم اطرافش واضع شد و تونست رایحه و صدای آلفاش و یک امگای دیگه‌ رو تشخیص بده.
_...بارداره!
نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن اون امگا که مقابل آلفاش وایساده بود و حرف از بارداری می‌زد؛ اخم کمرنگی کرد و گفت:
_آ...آلفا.
آلفا با شدت به سمتش برگشت که متوجه شد، چشم‌های سوالی جیمین، خیره به اون امگایی هست که بوی رایحه وانیلش، با شدت به بینی جیمین وارد می‌شد و نمی‌ذاشت فکر های خوبی بکنه.
اخم کرد و آروم سرجاش نشست. با چشم‌های بی حسش، به آلفاش نگاه کرد که بلافاصله، صدای مرد تو گوشش پیچید:
_جیمین حالت خوبه؟
بعد به جین اشاره کرد:
_برو ببین حالش چطوره!
جیمین با دیدن امگای خوشگلی که آلفا انقدر باهاش صمیمی حرف می‌زد، بیشتر اخم کرد و چیزی نگفت.
جین نگاهی به اون دوتا کرد و متوجه شد که احتمالا امگا دچار سوء تفاهم شده باشه‌. پس لبخندی روی لب‌هاش نشوند و نزدیک تخت شد‌. دستش رو به طرف جیمین دراز کرد و همونطور که اون قسمت از گردنش که نشان جفتش رو داشت،  در دید راس جیمین می‌ذاشت، گفت:

𝐌𝐲 𝐑𝐞𝐝 𝐖𝐢𝐧𝐞Where stories live. Discover now