Part 13

533 84 6
                                    

سلام گلا میخام گلریزون کنم و دوتا پارت پشت هم براتون اپ کنم حایت یادتون نره قشنگا
🫶🏻

یونگی که با حرف دکتر خشکش زده بود، لب‌های لرزونش رو تکون داد و گفت:
_یعنی...یعنی چی...منظورتون چیه؟
دکتر که مرد میانسالی بود، دستی به پیشونیش کشید و با تاسف و ناراحتی گفت:
_من واقعا متاسفم قربان...اما جنین رو از دست دادیم.
وزنه‌ی سنگینی از کنج قلب یونگی کنده شد و به اعماق وجودش سقوط کرد‌‌.
جنین؟
برادرش باردار بوده؟
سونگ‌هوا که با ناباوری به دکتر نگاه می‌کرد، به گوش‌هاش شک کرد. اون گفته بود جنین؟ امگای یکی یه دونه‌ی خونشون فرزندش رو از دست داده بود؟
همه چیز اطرافش گنگ شد و درد عمیقی رو توی سمت چپ سینش حس کرد. سرش گیج رفت و روی زانوها فرود اومد. یونگی با شتاب سمت پدرش رفت و بازوهاش رو دور شونش حلقه کرد تا از افتادنش جلوگیری کنه.
چندتا سیلی آروم به صورتش زد و چندبار اسمش رو صدا کرد:
_بابا...بابا خوبی؟ چشم‌هات رو باز کن...بابا!
پرستار‌هایی که توی سالن بودن سریع خودشون رو به اون‌ها رسوندند. هیکل قوی مرد رو روی برانکارد خوابوندن و به سرعت به سمت اورژانس حرکت کردند. یونگی هم از جاش بلند شد و دنبالش رفت و هیچکس حواسش به پسری که قلبش تو سینه یخ زده بود، نبود!
جونگ‌کوک هنوز به جای خالی دکتر خیره بود و لحظه‌ای صورت بی‌حال و خونی امگاش از جلوی چشمش کنار نمی‌رفت. حقیقتا جونگ‌کوک هنوز به وجود توله‌ی کوچیکش عادت نکرده بود اما مرگ و از بین رفتنش حس تلخ و بدی به جونگ‌کوک داده بود و هر لحظه احساس می‌کرد قلبش داره از دهنش بیرون می‌زنه.
اونی که جنین رو حس نکرده بود اینطور بی‌تاب بود و اعصابش خورد شده بود، پس جیمینی که حسش کرده بود و توی بطن وجودش پرورشش می‌داد، چه حسی داشت؟!
کلافه دستی به موهاش کشید و به سمت پذیرش حرکت کرد. جلوی ایستگاه پرستاری ایستاد و همونطور که با انگشت‌هاش روی میز ضرب گرفته بود، گفت:
_ببخشید؟
دختری که تند تند مشغول تایپ چیزی توی کامپیوتر بود، سرش و بلند کرد و گفت:
_بله؟
جونگ‌کوک دستی توی موهاش کشید و گفت:
_پارک جیمین به‌هوش اومده؟
پرستار همونطور که اسم جیمین رو توی کامپیوتر سرچ می‌کرد، گفت:
_شما چه نسبتی باهاشون دارید؟
جونگ‌کوک که داشت کلافه می‌شد، گفت:
_من جفتشم خانم.‌‌‌‌‌‌‌‌..می‌شه عجله کنید؟
پرستار نگاه سنگینی حواله‌ی جونگ‌کوک کرد و همونطور که دکمه‌ی اینتر رو با عصبانیت می‌فشرد، گفت:
_بله به‌هوش اومدن و منتقلش کردن اتاق سی‌صد و چهار!
جونگ‌کوک سری برای دختر تکون داد و بی حرف اونجا رو ترک کرد. سوار آسانسور شد و به طبقه‌ی دوم رفت. وارد راهروی سمت چپ شد و با دقت مشغول خوندن اسم اتاق‌ها شد و درست وقتی که جلوی اتاق سی‌صد و چهار ایستاد، در اتاق باز شد و پرستاری درحالی که یه سینی دارو دستش بود، از اتاق خارج شد‌.
نگاهی به جونگ‌کوک انداخت و گفت:
_با کسی کار دارید؟
جونگ‌کوک که از این سوال جواب‌ها خسته شده بود، با عصبانیت گفت:
_جفتم توی اون اتاق خوابیده و من باید ببینمش.
پرستار که فهمیده بود، این آلفای خشن، جفت همون امگای بیچاره‌ایه که به تازگی بچه‌اش رو از دست داده، دستگیره‌ی در رو توی دستش فشرد و با جدیت گفت:
_متاسفم ولی امگاتون نمی‌خواد کسی رو ببینه!
اخم‌های جونگ‌کوک در هم شد و گفت:
_چی؟ این چه چرت و پرتیه دیگه؟ برو کنار می‌خوام ببینمش.
پرستار مصمم توی جاش ایستاد و گفت:
_گفتم که...نمی‌خواد کسی رو...چکار داری می‌کنی آقا!
جونگ‌کوک بی اهمیت به حرف‌های زن از جلوی در کنارش زد و وارد اتاق شد. در رو پشت سرش بست و قفل کرد. نفس عمیقی کشید و به سمت تختی که گوشه‌ی اتاق قرار داشت برگشت که با دیدن جیمین خشکش زد!
کاملا داغون شده بود. سرش بخیه خورده و باندپیچی شده بود و دست راستش هم معلوم بود شکسته و توی گچ بود. صورتش کامل کبود و خون مرده بود و گوشه‌ی لبش شدیدا پاره شده بود.
اما همه‌ی این‌ها دربرابر صورت بی‌روح پسرک هیچ بود!
جیمین با چشم‌های بی فروغش به پنجره‌ی اتاق خیره شده بود و درست مثل آدمی بود که همه چیزش رو از دست‌داده و به آخر خط رسیده. کم چیزی هم نبود، جیمین پاره‌ی تنش رو از دست داده بود!
بغض بدی توی گلوی جونگ‌کوک نشست و برای اولین بار توی اون چند روز خودش رو لعنت کرد. اون واقعا چه بلایی سر این پسر بیچاره و بی‌گناه آورده بود؟
پاهای سستش رو تکون داد، چند قدم جلو رفت و با صدای آرومی لب زد:
_جیمین؟!
اما پسرک کوچکترین اهمیتی نداد و کاملا جونگ‌کوک رو نادیده گرفت. آلفا مچاله شدن قلبش رو حس کرد و با احساس بدی که گرفته بود، لبه‌ی تخت امگا نشست‌. دست کبودش که میزبان سرم بود رو با احتیاط توی دستش گرفت و گفت:
_جیمین نمی‌خوایی باهام حرف بزنی؟
جیمین دستش را محکم از دست آلفا بیرون کشید و تقریبا هلش داد. جونگ‌کوک لبش رو گزید و کلافه موهاش رو بهم ریخت. به امگا حق می‌داد عصبی باشه. پس دندون روی جیگر گذاشت و سعی کرد دوباره توضیح بده:

𝐌𝐲 𝐑𝐞𝐝 𝐖𝐢𝐧𝐞Where stories live. Discover now