جونگکوک دستش رو داخل جیب شلوار اسلش طوسی رنگش، که بعد از حمام کردن جیمین پوشیده بود، کرد و با بالاتنهای لخت به حرکت ماشین نگاه کرد.
تا زمانی که ماشین جین و نامجون از جلوی دیدش خارج شد، توی حیاط عمارت وایساد و به رفتنشون نگاه کرد.
نمیخواست پیش خودش اعتراف کنه ولی جدا شدن از امگاش براش حس بدی رو تداعی میکرد. مخصوصا الان که فهمیده بود باردار هم هست.
با یادآوری تولهی کوچولوش که تازه ابراز وجود کرده بود، لبخندی زد و برگشت داخل عمارت. حقیقتا با فکر کردن به اون کوچولوی متولد نشده، ته دلش قنج میرفت و انقدر خوشحال بود که دلش میخواست این خوشحالی رو با خودش جشن بگیره. پس بیفکر لباسهاش رو عوض کرد و خونه رو به مقصد بار همیشگی ترک کرد!وقتی به خیابون شلوغ و پر از آدم و مملو از رایحههای پکش رسید، ماشین رو تو پارکینگ بار کلین پارک کرد و با همون هیبت بزرگ و خشک خودش به راه افتاد .
توجهی به امگاها و آلفاهای اطرافش، که برای جلب توجهش تلاش میکردن، نداشت و به راهش ادامه داد.
بی توجه به نگهبانهای بار که بهش ادای احترام میکردن، از بین درهای باز شده و شیشهای بار گذشت و وارد سالن پر زرق و برقی شد.
دختر پسرهای جوون دور میزهای گرد و کوچیک هر چند قدم به چشم میخورد رو گرفته بودند و توی هم میلولیدن.
دیسکو گوی بزرگی از سقف آویزون بود و نور سفید لامپهایی که توی سقف تعبیه شده بود رو، روی صورت بقیه منعکس میکرد.
جونگکوک بی اهمیت به فضای شلوغ و صدای بلند موزیک، سریع به سمت قسمت ویآیپی حرکت کرد که نگهبانها با دیدن رئیس قدر پکشون، درهای بزرگ و چرم رو باز کردن و عقب رفتن تا جونگکوک وارد بشه.
جونگکوک وارد فضای ویژه و شخصیتر بار شد و مستقیم به سمت شزلون ارغوانی رنگی که کنار پنجرهی قدی اتاق تعبیه شده بود، حرکت کرد و روش جا گرفت.
سرش رو به عقب خم کرد و چشمهاش رو بست آهی کشید و لبخند کم رنگی روی لبهاش نشست.
عجیب بود! اون مسلما عاشق بچهش بود، اما با فکر به اینکه پدر دیگهاش جیمین، پسر سونگهوا بود، باعث میشد به شک بیوفته.
اما با وجود این شک هم دلش نمیخواست اون جنین کوچولو و جفتش آسیبی ببینن!
کسی حقی نداشت به خانوادهاش آسیب بزنه. اون پسر جفتش بود و فقط جونگکوک میتونست خوردش کنه، نه هیچ کس دیگه!
با احساس نشستن کسی روی رونهای عضلهای و سفتش و پیچیدن رایحهی شیرین امگایی چشمهاش رو نگاه کرد و به دختر چشم دوخت.***
جیمین از تاکسی پیاده شد و با ذوق و ترس به دروازهی عمارتشون نزدیک شد.
نگهبان با دیدن ارباب جوانش، سریع در رو باز کرد و جلو اومد.
_جیمینشی؟ شما اینجا چیکار میکنید؟ مشکلی پیش اومده؟
جیمین که از استرس بیجون و بیحال شده بود، با بیحوصلگی گفت:
_پدرم خونهست آقای لی؟
نگهبان که احساس میکرد هر لحظه امکان داره امگا از حال بره، نزدیکش شد و زیر بغلش رو گرفت.
_بله ولی فکر کنم خواب باشن، بیاید بریم داخل خبرشون میکنم.
با کمک نگهبان از حیاط سنگ فرش شده عمارت گذشت و از پلههای ورودی بالا رفتن. نگهبان که مثل یه عموی بزرگتر برای جیمین بود، با دیدن حالش زیر بغلش رو گرفت و محکم نگهش داشت و خودش زنگ ورودی رو زد، که در توسط خانم چوی سر خدمتکار عمارت باز شد.
خانم چوی وقتی در رو باز کرد و جیمین بیحال رو دید، هین بلندی کشید.
دستش رو دور شونهی نحیف پسر انداخت و همونطور که به سمت سالن پذیرایی هدایتش میکرد گفت:
_جناب پارک؟ شما حالتون خوبه؟
جیمین بیحوصله سر تکون داد و خودش رو از آغوش زن بیرون کشید و به سمت راه پلههایی که به اتاق پدرش ختم میشد، قدم برداشت و گفت:
_خوبم خانم چوی... میخوام بابام رو ببینم.
زن خدمتکار پشت سر پسر رفت و گفت:
_ولی ایشون الان خوابن!
جیمین بیاهمیت به راهش ادامه داد و گفت:
_مهم نیست. بیدارش میکنم.
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐑𝐞𝐝 𝐖𝐢𝐧𝐞
Werewolf𝐍𝐚𝐦𝐞: 𝐦𝐲 𝐫𝐞𝐝 𝐰𝐢𝐧𝐞 ☀︎︎ 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: 1*8, 𝐟𝐥𝐮𝐟𝐟, 𝐦𝐩𝐫𝐞𝐠, 𝐫𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞, 𝐦𝐚𝐟𝐢𝐚, 𝐎𝐦𝐞𝐠𝐚𝐯𝐞𝐫𝐬𝐞 𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: 𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧 𝐧𝐚𝐦𝐣𝐢𝐧 𝐭𝐚𝐞𝐠𝐢 𝐡𝐨𝐩𝐣𝐨𝐧𝐠 𝐚𝐭𝐞𝐞𝐳 𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫: 𝐧𝐢𝐧𝐚 ❥︎ 𝐄𝐥𝐠𝐚 جونگکوک...