•°پارت_1•°

121 16 0
                                    


طبیب سلطنتی سراسیمه از اسبش پیاده شد و افسارش را به نزدیک‌ترین سربازی که دید، سپرد و وارد اردوگاه شد. هیاهو و فریاد مردان جنگی از همه جا به گوش می‌رسید و اوضاع اردوگاه بهم ریخته بود.
فرمانده‌ی جنگ که سراپا آغشته به لکه‌های خشک شده‌ی خون بود، با دیدن طبیب جوان دربار، دست از فریاد کشیدن بر سر سربازهای بیچار کشید و با قدم‌های بلند خودش را به او رساند.
_آه خدای من... جیمین چقدر دیر کردی.
جیمین به پرستارانی که با کجاوه‌ی کوچک داروها و وسایل پانسمان پشت سرش می‌آمدند، اشاره کرد و گفت:
_اونا رو بزارید زمین... متاسفم هیونگ تا پیک به دستم رسید، حرکت کردم ولی امنیت جاده ها بدجور به مشکل خورده. ببینم اوضاع اینجا خیلی خرابه؟
نامجون موهای طلایی‌اش را که از فرط خاک و خون، به قهوه‌ای می‌زد، عقب فرستاد و گفت:
_تعداد زخمی‌ها و مصدوم‌ها خیلی زیاده، بعضی‌ها رو نمی‌تونیم جا به جا کنیم‌. هنوز توی میدون جنگ موندن.
جیمین با جدیت سری تکان داد و خطاب به پرستاران و دوتن از دستیار‌هایش گفت:
_خیلی خب. سرپرست شین، شما همراه چند نفر دیگه برید به چادر زخمی‌ها من و بقیه هم‌ می‌ریم به اونایی که وضعشون خراب‌تره کمک کنیم.
سرپرست شین که از قضا مردی جا افتاده و سن بالا بود، از طبیب جوان اطاعت کرد و همراه گروهی از پرستاران به سمت جایی که نامجون اشاره کرده بود، رفت. سپس جیمین و همراهانش، پشت سر نامجون و دسته‌ای از سربازان که چند تخت سیار را حمل می‌کردند، به راه افتادند. کمی که پیش رفتند و از خط چادرهای منظمی که دورتر از میدان‌جنگ برپا شده بود دور شدند، جیمین تازه متوجه عمق فاجعه شد.
زمین سرتاسر پوشیده از جسد‌های خونی بود که به بدترین شکل ممکن به قتل رسیده بودن.
تن‌های بی سر، دست‌ و پاهای قطع شده، امعا و احشای له شده و بدن‌های نصفه، فاحش‌ترین چیزی بود، که به چشم می‌خورد. بوی زُهم خون و لاشه‌های باد کرده‌ و فاسد شده، که دورشان را حشرات موذی گرفته بود، حال هر موجودی زنده‌ای را بهم می‌زد.
جیمین سریع آستین لباسش را جلوی بینی و دهانش گرفت و با حیرت به منظره‌ی مقابلش نگاه کرد. حقیقتا فرقی نداشت پزشک باشید یا یک فرمانده‌ی شجاع و قوی یا یک خدمه‌ی عادی، هرکسی با دیدن آن منظره قالب تهی می‌کرد.
جیمین همانطور که سعی می‌کرد عق نزند، گفت:
_اینجا دیگه چه جهنمیه؟!
نامجون سرش را با تاسف تکان داد و گفت:
_این‌ واقعیت جنگه جیمین‌. قیمت آزادی و شرافت، خون‌ جوون‌های بی‌گناهه!
جیمین همانطور که تکه پارچه‌ی سفیدی را از آستین لباسش بیرون می‌کشید، با اخم‌ گفت:
_آزادی و شرافت؟ ببخشید‌ هیونگ، ولی خواهش می‌کنم چرت و پرت نگو. اونا فقط تاوان خودخواهی بالا دستی‌ها رو پس‌ می‌دن.
نامجون نفس عمیقی کشید و گفت:
_خیلی خب بیا به داد این بیچاره‌ها برسیم.
جیمین پارچه مثلثی را به بینی‌اش بست و آستین‌ لباسش را بالا زد. پیش بندش را از یکی از پرستاران گرفت و بست و برای پاکیزه نگه داشتن لباسش تا حد ممکن، پاچه‌های شلوارش را هم‌ تا زد.
نگاهی به دشت پر از جسد مقابلش انداخت و گفت:
_خیلی خب، تقسیم می‌شیم‌. از هرکدوم علائم حیات دیدید، اقدامات اولیه رو انجام بدید.
همراهنش اطاعت کردند و مشغول شدند. جیمین کنار سربازانی که وضع بهتری داشتن زانو می‌زد و اول نبض بعد وضعیت مردمک‌هایشان را چک می‌کرد. با صدای نامجون، دست سربازی را که در دست داشت، رها کرد و از جایش بلند شد.
_جیمین بیا‌.
جیمین جعبه‌ی کوچک داروهایش را برداشت و به سمت نامجون رفت.
_چی‌شده؟
نامجون به پسرکی که شمشیر در کتفش فرو رفته بود، اشاره کرد و گفت:
_داره درد می‌کشه.
جیمین سریع کنار پسر نشست. نبضش را چک کرد. نامنظم اما قوی می‌زد. مردمک چشم‌هایش را نگاه کرد و واکنشش به نور را چک کرد. دستش را روی پیشانی عرق کرده‌ی پسر گذاشت که ناله‌ی دردمندش بلند شد.
_آهه... دس... دستم.
جیمین سریع نگاهی به جای زخمش انداخت. شمشیر تیز و برنده‌ای به اندازه‌ی چهار بند انگشت در استخوان کتفش فرو رفته بود و بافت ماهیچه را کاملا شکافته بود. اما خوشبختانه کشنده نبود.
جیمین دستی به موهای پسرک کشید و گفت:
_آروم باش پسر. من اینجام خب؟ نجاتت می‌دم چیزی نیست.
سپس با عجله در جعبه را باز کرد و خطاب به نامجون گفت:
_هیونگ باید کمکم کنی شمشیر رو دربیارم.
نامجون سری تکان داد و گفت:
_چیکار کنم؟
جیمین چند لایه پارچه‌ی ضخیم و نازک و یک شیشه‌ی قهوه‌ای رنگ بیرون آورد و گفت:
_باید شمشیر رو بکشم بیرون، سفت نگهش دار.
نامجون با احتیاط دست‌هایش را از زیر سرباز رد کرد و با تمام توان نگهش داشت.
جیمین دسته‌ی شمشیر رو گرفت و در یک حرکت و سریع آن را بیرون کشید که سرباز از درد فریاد زد.

sisuWhere stories live. Discover now