"دوماه بعد"
_زور بزنید بانوی من. اگه اینطوری ادامه بدید ممکنه بچه خفه بشه.
قابلهی پیر با عجز نالید و فشار دیگری به شکم برآمدهی ملکه وارد کرد.
جیمین که سمت دیگر پردهی چوبی نشسته بود، نفس عمیقی کشید و سعی کرد بر اضطرابش غلبه کند و با راهنماییهایی درست، کار قابله را راحت تر کند.
پس صدایش را بلند کرد و گفت:
_روی تنفستون تمرکز کنید و با تمام توانتون زور بزنید ملکه... قابله، وضعیت بچه چطوره؟
قبل از اینکه قابله جواب دهد، صدای جیغ ملکه در اتاق طنین انداز شد و مو را بر تن تمام حاضران سیخ کرد.
_آههه، من... من... دیگه نمیتونم... وااای.
جیمین ناخودآگاه در جایش نیم خیز شد و این بار با لحن محکم تری پرسید.
_قابله گفتم وضعیف جنین چطوره؟
_میتونم سرش رو ببینم، فقط بانو باید بیشتر زور بزنه.
جیمین کلافه دستی در موهایش کشید و برای بار هزارم در آن روز به ملکه گفت:
_بانوی من به خاطر بچهتون... خواهش میکنم. توانتون رو جمع کنید و زور بزنید.
ملکه که درد را در تک تک عضلاتش احساس میکرد، نفس عمیقی کشید و اینبار با تمام توانش زور زد و کمی بعد صدای گریهی نوزاد در اتاق پیچید.
جیمین با شنیدن صدای گریهی نوزاد، نفسش را با آسودگی بیرون فرستاد و سریع از جایش بلند شد. باید سریع بچهرا معاینه میکرد و از سلامتش با خبر شود.
در کمترین فاصله از پردهی چوبی ایستاد و با صدای بلندی گفت:
_قابله، حال شاهزاده و ملکه چطوره؟
قابله که با لبخند به نوزاد تازه متولد شده نگاه میکرد، با صدایی که بغض داشت، گفت:
_هر دو خوبن.
جیمین لبخند کمرنگی زد و گفت:
_این عالیه. ولی من باید شاهزاده رو معاینه کنم. شما هم به ملکه برسید.
قابله از دستور طبیب اطاعت کرد و بعد از اینکه شاهزاده را به ملکه نشان داد، او را دست یکی از پرستاران سپرد، تا پیش جیمین ببرند و خودش مشغول رسیدگی به ملکه شد.
پرستار نوزاد را دست جیمین سپرد و با فاصله ایستاد تا اگر کاری بود، انجام دهد.
جیمین نوزاد را با احتیاط در آغوشش جا به جا کرد و لبخندی به صورت معصوم و زیبایش زد. عجیب بود که جیمین چهرهی جونگکوک را در این بچه میدید؟
مسلما خیر!
چرا که جونگکوک و برادرش بسیار به هم شباهت داشتند.
_آیگو... اون خیلی بانمکه!
هوسوک که با کنجکاوی بین بازوهای جیمین سرک کشیده بود، گفت و دستش را برای به آغوش کشیدن بچه، باز کرد.
جیمین ناخودآگاه کمی عقب کشید و شاهزاده را روی تشکچهی بسیار نرمی خواباند و بعد از اینکه پرستار را برای آوردن آب گرم فرستاد، خطاب به هوسوک گفت:
_ببخشید هوسوک. باید اول صبر کنی معاینه و تمیزش کنم.
هوسوک انقدر از دیدن نوزاد متاثر شده بود که بدون مخالفت سر تکان داد و با شیفتگی کنار تشکچه زانو زد و با چشمهای اشکی به آن خیره شد.
دست و پاهای کوچک و لطیفش، صورت گرد و تپلش و تنفس آرام و شیرینش قند را در دل پرستار ارشد سلطنتی آب میکرد. اما این موضوعی بود که باید همیشه از یونگی پنهان میماند؛ چرا که یونگی همیشه احساس میکرد با اعتراف عاشقانهاش، حق زندگی عادی را از خورشیدکش گرفته و خیلی اوقات خودش را بابت این موضوع سرزنش میکرد!
جیمین قنداق کودک را باز کرد و با جدیت تمام نقاط بدنش را معاینه کرد و بعد از اینکه مطمئن شد کودک کاملا سالم است، آهسته و با احیاط بدن کوچک و لطیفش را شست و لباسهای مناسبی تنش کرد.
اینطور نبود که وظیفهی حمام کودکان با طبیب باشد، ولی این مورد فرق میکرد. جیمین تمام توانش را برای سلامت این بچه گذاشته بود و جایگاه دیگری در قلبش داشت!
نوزاد تمیز و خوابیده را در پتویش پیچید و از جایش بلند شد.
بعد از اینکه مطمئن شد به وضعیت ملکه رسیدگی شده، از پشت پردهی چوبی کنار رفت و نزدیک ملکه نشست تا او راه هم معاینه کند.
نوزادش را در آغوشش گذاشت و هنگامی که ملکه مشغول فرزندش بود، او را معاینه کرد. خوشبختانه هم ملکه و هم شاهزاده، حالشان خوب بود و همه چیز عالی پیش رفته بود. بعد از اینکه چند دارو و غذای مقوی برای ملکه تجویز کرد، از جایش بلند شد و پس از ادای احترام از اتاق خارج شد.
پشت در به جز خواجهی سلطنتی و خدمتکاران قصر کس دیگری نبود. البته که چشمهای جیمین فقط دنبال یک نفر میگشت و با ندیدن آن هیکل چهار شانه در میان جمعیت، شانههایش پایین افتاد و با غمی ناشناخته که ته دلش احساس میکرد، به سمت قسمت خلوت حیاط حرکت کرد.
روی نیمکتی که زیر درخت ساکورا قرار داشت، نشست و نگاهش را به باغچهی گلی که مزین به شاخههای ادریسی و رز بود، دوخت.
نزدیک به چهار ماه بود که از سرزمین و عزیزانش دور بود و این برای جیمینی که نهایت دوری از خانوادهاش دو روز هم نمیشد، خیلی زیاد بود.
YOU ARE READING
sisu
Tarihi Kurguسیسو؛ کلمه ای فنلاندی با نوشتار Sisu یا Sisus به معنای (درونی) است، که مردم اون رو به عنوان جرات نیز ترجمه میکردن. با گذشت زمان از این کلمه برای سرسختی، عزم، حس یک انگیزه نیز نام برده شده. *** در میان نبرد خونین میدان جنگ، طبیبِ سلطنتی پارک جیمین...