صبح فردا با نور شدید خورشید که مستقیم چشمهایش را هدف گرفته بود و سر و صدای خدمهی آشپزخانه، از خواب بیدار شد.
کش و قوسی به بدن عضلانیاش داد و نگاهی به اطرافش انداخت. دیشب نفهمید چطور خوابش برد، ولی میتوانست اعتراف کند که بهترین و شیرینترین خواب عمرش بود. دیشب با خودش کنار آمده بود و بالاخره به قلب بی قرارش اعتراف کرده بود، که عاشق آن پسرک مو طلایی شده.
با فکر کردن به جیمین، لبخند عمیقی روی لبهایش نشست و ماهیچهی تپندهای که سمت چپ سینهاش سکونت داشت، بیقرار شد.
دستی به موهای بهم ریختهاش کشید و اطرافش را از نظر گذراند تا دلیل لبخندهای این روزهایش را پیدا کند.
دیگ بزرگی که هنوز روی شعلههای آتش میجوشید، نشان میداد داروی ملکه آماده نشده و در نتیجه جیمین باید همین اطراف باشد.
یکی از خدمه که با عجله داشت به سمت سبزیهای تازه میرفت، با دیدن جونگکوک ایستاد. تعظیمی کرد و گفت:
_صبح بخیر سرورم.
جونگکوک سری تکان داد و درحالی که هنوز با چشم دنبال جیمین میگشت، گفت:
_طبیب پارک کجا...
_خیلی ممنون، بذاریدش همینجا!
حرفش تمام نشده بود که جیمین همراه چند نفر که سینی بزرگی را حمل میکردند، وارد آشپزخانه شد.
جونگکوک همانطور که به صورت درخشان و لبخند بزرگ جیمین خیره شده بود، به اشارهی دست، پسر را مرخص کرد. دستهایش را پشت کمرش گره کرد و درحالی که لبخند شیطانی روی لبهایش نشانده بود؛ قدم زنان به جیمین نزدیک شد و گفت:
_صبح بخیر جیمین شی. هوای دل انگیزیه... اینطور نیست؟
جیمین که آشکارا سعی میکرد نگاهش را از جونگکوک بدزدد، همانطور که سرش پایین بود تا گونههای سرخش را از دیدی شاهزاده پنهان کند، به سمت دیگ رفت و گفت:
_آممم سلام. صبحتون بخیر شاهزاده. بله هوا واقعا خوبه.
سپس پارچهی ضخیم و بزرگی برداشت و در دیگ را باز کرد و با دقت به محتویات داخلش نگاه کرد.
جونگکوک یک تای ابرویش را بالا انداخت و پوزخندی زد. آن جوجه اردک زشت، از دست او فرار کرده بود؟
بیخیال شانهای بالا انداخت و چرخید. از میام ریسمانهای سیر و فلفل که از سقف آویزان شده بود، گذشت و دوباره به سمت جیمین رفت.
جیمین هرچقدر که برای جونگکوک ناز میکرد، او با جان و دل نازش را میخرید و دنبالش میکرد!
پشت سر جیمین که تا کمر توی دیگ خم شده بود و با دقت عصارهی گوشتی که یک شبانه روز برایش زحمت کشیده بود را داخل ظرف بزرگی میریخت، ایستاد و برای تفاوت قد و هیکلشان ضعف کرد.
پسرش زیادی کوچک و بغلی بود و جونگکوک با دیدن لپهای تپل و لبهای پفکیاش، نفسش بند میآمد.
لبهای کش آمدهاش را جمع کرد و با شیطنت، روی جیمین خم شد. لبهایش را به گوشش چسباند و با صدای بمی گفت:
_داری از من فرار میکنی جیمین شی؟
جیمین تکان محکمی خورد و دستهایش لرزید. چیزی نمانده بود کل محتویات ظرفش دوباره توی دیگ بریزد که جونگکوک پیش دستی کرد و دست جیمین را گرفت و مانع از ریختن عصاره گوشت شد.
_آه حواست کجاست جیمین شی؟ داری بیدقتی میکنیها!
جیمین آب دهنش را قورت داد، که حرکت سیبک گلویش از دید جونگکوک دور نماند و دوباره باعث لبخندش شد.
نفس عمیقی کشید و ظرف را کنار دیگ گذاشت و سعی کرد خودش را از حصار آغوش جونگکوک آزاد کند و گفت:
_من... من خوبم شاهزاده... آه میشه یکم برید عقبتر؟
با عجز نالید و سعی کرد بدن سفت و سخت شاهزاده را کمی جا به جا کند، اما جونگکوک نه تنها تکان نخورد و بلکه با بیحواسی قدمی به جیمین نزدیکتر شد که باعث شد پای جیمین به لبهی اجاق کاهگلی گیر کند و به عقب پرت شود.
جونگکوک که لغزیدن پسرک را دید، با ترس دستش را دور کمرش حلقه کرد و مانع از افتادنش در دیگ داغ شد و ناخودآگاه او را محکم به خودش چسباند.
جیمین که از ترس قلبش تند تند میتپید و عرق سرد روی گودی کمرش نشسته بود، ناخودآگاه دستانش را دور گردن جونگکوک حلقه کرد، تا از افتادنش جلوگیری کند. هنوز بخار داغ و حرارت زیاد دیگ را روی پشتش احساس میکرد و خدا میدانست اگر جونگکوک به موقع کمرش را نمیگرفت، چه بلایی سرش میآمد!
جونگکوک که از حماقتش پشیمان بود، آرام جیمین را از دیگ دور کرد و همانطور که بدن لرزانش را محکم در آغوش گرفته بود، تند تند کمرش را مالید و در گوشش زمزمه کرد.
_ببخشید جیمین. من معذرت میخوام. قسم میخورم کارم از قصد نبود. تو خوبی؟ هوم؟ بذار صورتت رو ببینم.
سپس دست را زیر چانهی جیمین گذاشت و مجبورش کرد سرش را بلند کند.
جیمین با چشمهای براق و اشکیاش به جونگکوک خیره شده و سعی کرد به خودش مسلط شود. ترسیده بود، اما احمق نبود که عمدی بودن یا نبودن کار شاهزاده را تشخیص ندهد. آنهم بعد از اتفاقات دیشب و امروز صبح!
YOU ARE READING
sisu
Fiksi Sejarahسیسو؛ کلمه ای فنلاندی با نوشتار Sisu یا Sisus به معنای (درونی) است، که مردم اون رو به عنوان جرات نیز ترجمه میکردن. با گذشت زمان از این کلمه برای سرسختی، عزم، حس یک انگیزه نیز نام برده شده. *** در میان نبرد خونین میدان جنگ، طبیبِ سلطنتی پارک جیمین...