°•پارت_4•°

51 9 0
                                    


***
لنگان لنگان، درحالی که به اسیر‌های دیگر بسته شده بود، پشت سر صف شاهزاده‌ جونگ‌کوک و محافظانش؛ از میان خیابان‌های پایتخت چین حرکت می‌کرد و از خجالت سرش را پایین انداخته بود.
مردم چین که برای استقبال از شاهزاده‌ی عزیزشان آمده بودند، در دو طرف خیابان‌های اصلی شهر،‌ شانه‌ به شانه‌ی هم ایستاده بودند و با دیدن اسیرهای جنگی گوگوریو به آن‌ها فحاشی می‌کردند و میوه‌های گندیده، گوجه و تخم مرغ به سر و صورتشان می‌کوبیدند.
جیمین صورتش را پشت دست‌هایش پنهان کرده بود تا از تخم‌مرغ‌های بد بود و گوجه‌های لزج و له شده، در امان باشد. در عوض موها و لباس‌هایش را گند و کثافط گرفته بود.
وضعیت اسفناکی داشت. سفیده‌ی تخم مرغ از لای موهای پرپشتش کش آمده بود و تا روی پیشانی‌اش ریخته بود و بوی زهمش درست زیر بینی‌اش می‌پیچید. آب گوجه‌های له شده‌ای که با شتاب طرفش پرت شده بود، به پارچه‌ی نازک لباسش نفوذ کرده بود و پوست لطیف بدنش را به خارش می‌انداخت‌. پای راستش از همان چند روز پیش که دستگیر شد و آسیب دید، وحشتناک درد می‌کرد و راه رفتن برایش عذاب الهی بود.
نگاه‌های کینه‌آمیز و طعنه‌ها و فحاشی‌هایی که از هر طرف بر سرش آوار می‌شد، هر لحظه حالش را بدتر می‌کرد و کمی فکر کردن به وضعیتی که داخلش گیر کرده بود، کافی بود تا جیمین را به فروپاشی روانی برساند.
با هر سختی و بدبختی که بود، مراسم باشکوهی که به مناسبت برگشت شاهزاده‌ی دوم برپا شده بود تمام شد و بالاخره به قصر باشکوه پادشاه چین رسیدند.
جیمین آنقدر بی‌حال و حوصله‌ بود که دقتی به شکوه و جلال کاخ سلطنتی که مقابلش قدم علم کرده بود، نکرد. فقط با قدم‌های بی‌هدف و سست، دنبال باقی اسیران رفت تا زودتر تکلیفش مشخص شود. شاید آن موقع کمی از بی‌تابی‌اش کم می‌شد، حتی اگر مرگ انتظارش را می‌کشید‌.
پس از عبور از دروازه‌های قصر، جونگ‌کوک خطاب به یونگی، پسر دایی، معاون و دست راستش گفت:
_مسئولیت اسیرهای جنگی با شما فرمانده مین. اول بازجویی و بعد زندانیشون کن. گزارششون هم به من بده‌.
یونگی چرخید و از گوشه‌ی چشم، نگاه سرد و ترسناکی به جیمین انداخت. پوزخندی کنج لبان نازکش نشاند و گفت:
_چشم سرورم. امر، امر شماست‌.
نگاه یونگی لرزه بر اندام جیمین انداخت. چرا که کاملا مشخص بود فرمانده مین خشن و بی‌اعصاب، چه خواب‌های وحشتناکی برای طبیب بیچاره و مهربان دربار گوگوریه دیده بود!
جونگ‌کوک سری تکان داد و همراه محافظانش به سمت اقامتگاه پادشاه، برای عرض ادب حرکت کرد. یونگی تابی به افسار اسب سیاه رنگش داد و برخلاف مسیری که جونگ‌کوک رفته بود، شروع به حرکت کرد.
سربازی که ریسمان اسیران دستش بود، محکم تکانی به طناب داد و همزمان سربازی که انتهای صف ایستاده بود شلاقش را محکم به کمر نفر آخر زد که صدای آخش را بلند کرد. بعد با صدای بلندی فریاد زد.
_راه بیوفتید حرومزاده‌ها.
جیمین اخم‌هایش را در هم کشید و دندان‌هایش را روی هم فشرد. شاید می‌توانست شکنجه‌های جسمی را تحمل کند، ولی توهین‌ها و فحاشی آن بیگانگان، برایش خیلی گران تمام می‌شد. اما ترجیح داد فعلا سکوت کند تا در یک موقعیت مناسب فکری به حال خودش بکند.
ساختمان زندان در محوطه‌ی قصر بود، اما تقریبا می‌شد گفت در پرت ترین منطقه‌ی ممکن ساخته شده بود و از دروازه‌ی اصلی تا آنجا راه نسبتا زیادی بود و این برای جیمینی که از درد پایش عرق سرد روی ستون فقراتش نشسته بود، عذاب آور بود.
بلاخره به ساختمان زندان رسیدند. افسری که پشت میز چوبی نشسته و با بی‌خیالی پاهایش را روی میز دراز کرده بود و با علفی که گوشه‌ی لبش گذاشته بود، بازی می‌کرد؛ با دیدن یونگی با شدت از جایش بلند که صندلی زیرش با صدای بلند و بدی روی زمین افتاد.
افسر جوان تعظیم بلندی به یونگی‌ کرد و گفت:
_خوش اومدید قربان.
یونگی از روی اسبش پایین پرید و افسارش را دست یکی از نگهبانان داد. به سمت افسر رفت و درحالی که نگاه جدی‌اش را به او دوخته بود، مشت محکمی به عضلات سفت شکمش زد و غرید.
_دوباره داشتی چرت می‌زدی افسر کانگ! کارمون که تموم شد، دور محوطه رو کلاغ پر می‌ری و بعدش منتظر می‌مونی تا شناهایی که قراره بری رو بشمارم.
رنگ از رخسار افسر کانگ پرید و از شدت ضربه چهره‌اش منقبض شد. اما بدون مخالفت احترام دیگری گذاشت و گفت:
_بله قربان!
یونگی پوزخندی زد و گفت:
_هوووم خوبه!
جیمین با عصبانیت به این صحنه نگاه کرد و برای بار هزارم در آن چند روز، به دیوانگی فرمانده مین پی برد. چرا که کسی که از سلامت روح و روان برخوردار باشد،‌ همچین رفتارهایی ندارد!
یونگی با سر اشاره‌ای به زندانی‌های پشت سرش کرد و گفت:

sisuWhere stories live. Discover now