°•پارت_13•°

27 5 5
                                    

عرق سرد پیشانی‌اش را با ساعد دستش پاک‌کرد و نگاهی به اطرافش انداخت. تا چشم کار می‌کرد فقط کوهستان‌های بلند و ناهموار به چشم می‌‌خورد و هیچ نشانی از هیچ موجود زنده‌ای نبود.
روی کوهی بودند که شیب بسیار تند و راه باریکی داشت و اگر خطا می‌کردی و پایت می‌لغزید‌، مستقیم به قهر کوهستان سقوط می‌کردی!
ساق پای آسیب دیده‌اش از پیاده‌روی و کوهنوردی طولانیشان به شدت درد گرفته بود و با وجود سردی هوا، عرق سرد کرده بود و مجبور بود با تکیه به دیوار و عقب تر از همه‌ی اسیران جنگی و سربازان به راهش ادامه دهد.
خوشبختانه کسی هم حواسش به او نبود. چرا که این کوهستان وحشتناک هیچ راه فراری نداشت و اگر جیمین کار احمقانه‌ای می‌‌کرد، سرنوشتش به مرگ ختم می‌شد.

هرچند مرگ از اوضاعی که الان داشت خیلی بهتر بود. چرا که نه وضع جسمانی خوبی داشت، نه وضع روحی خوبی!
از دوشب پیش که آن اتفاقات کذایی رخ داده بود و در زندان حبس شده بود، نه درست خوابیده و نه غذا خورده بود.
خسته، گرسنه، مریض و دلتنگ بود‌.
نمی‌دانست بعد از بازداشت شدن او چه بلایی بر سر معشوق دوست داشتنی‌اش آمده بود و هیچکس هم جواب درست به او نمی‌داد.
بر خلاف دستور ولیعهد، انتقال جیمین به معدن کوهستانی‌، فردای آن روز انجام نشد و به خاطر هرج و مرجی که در کاخ راه افتاده بود، یک روز طول کشید تا سفرش به تبعیدگاه آغاز شود.
در آن یک روزی که بازداشت بود، هیچکس را ندیده بود. نه جونگ‌کوک، نه یونگی و نه هوسوک را!
خوب می‌دانست جونگ‌کوک از او دست نکشیده و اینکه در آن روز دنبالش نرفته‌، حتما دلیلی دارد. دلیلی که جیمین خیلی از آن می‌ترسید.
چندباری سعی کرده بود از زیر زبان نگهبانان سلولش حرف بکشد اما فایده‌ای نداشت. آن لعنتی ها جوری رفتار می‌کردند که انگار اصلا جیمین آن‌جا حضور ندارد و صدایش را نمی‌شنوند.
یک روز‌ در بی‌خبری، نگرانی‌، ترس و اضطراب گذشت تا این‌که صبح فردا یونگی برای بردنش‌ آمد. جیمین تقریبا از خوشحالی داشت بال در می‌آورد و مطمئن بود می‌تواند از طریق یونگی از جونگ‌کوک خبر بگیرد ولی زهی خیال باطل!
یونگی صد پله بدتر از روز اولی که جیمین را دیده بود، با او برخورد کرد و با کتک و شلاق، او را از سلول بیرون کشید و همراه اسیران دیگر، راهی کوهستان شمالی کرد.
از گرگ و میش صبح حرکت کردند و بی‌استراحت و با سرعت زیاد تا هنگام ظهر به پیش‌رویشان ادامه دادند.
جیمین خسته، گرسنه و دلتنگ و آشفته بود. درد داشت و راه رفتن از آن‌ کوه بلند کلافه‌اش کرده بود.
نگاهی به یونگی که پیشاپیش آن‌ها حرکت می‌کرد انداخت و ناخودآگاه بغض گلویش را گرفت. می‌دانست یونگی دلش خوشی از او ندارد ولی رفتارهای امروز صبحش بسیار مشکوک بود و جمیمین تقریبا مطمئن بود، او تحت فشار همچین برخوردی کرده.
_یکم استراحت می‌کنیم!
با صدای فریاد یونگی از جا پرید و به دیوار که با کمکش راه می‌رفت،‌ چسبید. آنقدر غرق فکر بود که صدای بلند فرمانده مین از جا پراندش.
چند نفس عمیق کشید و زمانی که ضربان قلبش به حالت عادی برگشت، همان‌جایی که ایستاده بود، نشست و به دیوار سنگی کوهستان تکیه داد‌. چشم‌هایش را بست و بزاق اندک دهانش را پایین فرستاد‌. از زور تشنگی گلویش خشک شده و لب‌هایش ترک برداشته بود.
می‌دانست خبری از آب و غذا نیست و کم‌کم هم باید به این موضوع عادت می‌کرد چرا که در معدن کوهستان شمال خبری از آب و غذا نبود و شاید روزی یک وعده می‌توانست نان خشک پیدا کند.
پای راستش را دراز کرد و با دست‌های بی‌جانش کمی ساقش را ماساژ داد بلکه از درد آزار دهنده‌اش کم کند اما فایده‌ای نداشت. این استخوانش ضعیف شده بود و با کوچکترین فشاری درد می‌گرفت.
با افتادن قرص نان خشکی جلویش، سرش را بلند کرد. یونگی با اخم‌‌های درهم بالای سرش ایستاده بود و نگاهش می‌‌کرد.
جیمین با ترس بزاق دهانش را پایین فرستاد و پرسید.
_چیزی شده؟
یونگی دست‌هایش‌ را پشت کمر قفل کرد و پشت به او ایستاد و همانطور که اطرافش‌ را می‌پایید، غرید.
_غذات رو کوفت کن.
جیمین بی‌میل نگاهی به قرص نان انداخت. حقیقتا اشتهایی برای خوردن آن‌ تکه چوب خشک نداشت اما می‌دانست اگر‌ چیزی نخورد، نمی‌تواند به راهش ادامه دهد. پس از روی عادت سری تکان داد و همانطور که مشغول خوردن نانش بود، به اطرف نگاهی انداخت‌.
با این‌که اینجا یک کوهستان صعب‌العبور بود، اما سوراخ سنبه‌های زیادی برای پنهان شدن داشت و آن‌طور که جیمین شنیده و خوانده بود، خیلی از جنگ‌های کشور چین اینجا اتفاق افتاده بود!
_اون حالش خوبه!
با‌ صدای یونگی، سریع سرش را بلند کرد که صدای استخوان‌هایش به گوش مرد رسید. لقمه‌اش را قورت داد و گفت:
_جونگ‌کوک حالش خوبه؟
یونگی بی آن‌که جواب جیمین را بدهد، ادامه داد.
_من هیچوقت با تو مشکل نداشتم جیمین. فقط می‌خواستم ازش محافظت کنم... می‌دونی که چقدر زخم خورده؟
جیمین با سردرگمی به حرف‌های بی سر و ته یونگی گوش داد و گفت:
_چی؟
یونگی باز هم‌ جوابش را نداد و حرف خود را ادامه داد.
_مواظبش باش جیمین، اون به خاطر تو به همه پشت کرده و پل‌های پشت سر خودش رو خراب کرده. هیچوقت تنهاش نذار‌، می‌تونی این قول رو بهم بدی؟
قلب جیمین در گلویش می‌تپید. شوکه از جایش بلند شد و لنگان‌ لنگان فاصله‌ی خودش و یونگی را کم کرد‌. بازویش را گرفت و مرد را به سمت خودش چرخاند.
_چی‌... چی داری می‌گی؟ منظورت چیه.؟
یونگی بالاخره در چشم‌های جیمین خیره شد و برای اولین بار در آن چندماه لبخندی به پسرک زد و گفت:
_اون داره میاد دنبالت!
بلافاصله تیری از ناکجا آباد رها شد و مستقیم در سینه‌ی یکی از نگهبان‌هایی‌ که‌ همراه یونگی‌آمده بودند، فرو رفت و دو نفر سیاه پوش، با چهرهای پوشیده، از دخمه‌های بالایی بیرون پریدند.
بلافاصله بلبشو و هرج و مرج میان تعداد اندک نگهبانان،  اسیران و مهاجمان به راه افتاد. صدای فریاد مردان، چکاچک شمشیر‌ها و شیهه‌ی اسب‌های رم کرده در کوهستان می‌پیچید و قلب جیمین را از ترس می‌لرزاند.
یونگی شمشیرش را کشید و جیمین را به عقب هل داد و در کمال تعجب به سمت نگهبان های خودی رفت و با حرکت‌های‌ ماهرانه جنگی و یک ضربه‌ی شمشیر از خجالتشان در می‌آمد‌.
جیمین ترسیده عقب رفت که به دیوار سنگی برخورد کرد‌. بدنش می‌لرزید و نفس‌هایش‌ به شماره افتاده بود.
این‌جا چه خبر بود؟
نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط شود و با دقت به صحنه‌ی درگیری مقابلش نگاه کرد که ناگهان یکی از مهاجمان به سمتش چرخید و چیزی در قلب جیمین فرو ریخت.
آن چشم‌های گرد و براق را می‌شناخت. او جونگ‌کوکش بود!
مرد جذاب و دلبرایش بود که برای نجاتش آمده بود!
بغض به گلویش دوید و بی‌هوا و بی توجه به درد پایش، همانطور که به سمت شاهزاده‌اش می‌دوید، فریاد زد.
_جونگ‌‌کوووک.
جونگ‌کوک که با دیدن جیمین مسخ و بی‌حرکت شده بود، با شنیدن صدایش به خودش آمد. پاهایش را جنباند و به سمت دلبرکش دوید.
فاصله‌ی طولانی نبود و چند لحظه بعد، جیمین داشت در آغوش گرم و امن معشوقش فشرده می‌شد!
با دلتنگی لباس سیاه مردش را در چنگش فشرد و درحالی که هق هق می‌کرد، گفت:
_دلم... دلم... برات تنگ شده بود.
شاهزاده او را بیشتر به خودش فشرد و همانطور که روی گردنش بوسه می‌کاشت، زمزمه کرد:
_منم همین‌طور... منم همین‌طور مهتاب طلایی من!
جیمین سرش را در سینه‌ی ستبر جونگ‌کوک پنهان کرد و از ته دل رایحه‌ی بدنش را به مشام کشید تا قلب بی قرارش را آرام کند.
انگار جان تازه‌ای گرفته بود و بی توجه به آشوبی که در یک قدمی‌شان به پا شده بود، در آغوش عشقش آرام گرفته بود و متوجه شمشیری که کتف شاهزاده‌ی قلبش را برید، نبود!
_آخ!
با صدای دردمند جونگ‌کوک به خودش آمد. از او جدا شد و با نگرانی نگاهش کرد. صورت پسر از درد جمع شده بود و جیمین توانست چند قطره خون را که روی زمین ریخت ببیند.
با وحشت صورت جونگ‌کوک را در دستانش گرفت و گفت:
_جونگ‌کوک‌؟! حالت خوبه؟
جونگ‌کوک سعی کرد لبخندی روی لب‌هایش بنشاند و گفت:
_خوبم مهتاب من... نگران...آه... نگران نباش، یه خراش کوچیکه!
یونگی شمشیرش را از شکم آخرین‌ نگهبان که از قضا همان کسی بود که به جونگ‌کوک شمشیر زده بود، بیرون‌کشید. دست هوسوک را گرفت و به سمت آن دو نفر دوید و گفت:
_باید بریم، یکی از نگهبان‌ها فرار کرده و مطمئنم رفته به قصر خبر بده.
جونگ‌‌کوک ناخودآگاه به جیمین تکیه کرد و گفت:
_اسیرا چی‌ شدن؟
یونگی نگاه دقیقی به زخم جو‌نگ‌کوک‌ انداخت و گفت:
_همون‌ اول فرار کردن... هی ببینم تو حالت خوبه؟
جونگ‌کوک از موج درد جدیدی که در بدنش پخش شد، آهی کشید و سر تکان داد.
_آره خوبم... بیایید بریم.
جیمین با نگرانی به صورت رنگ پریده‌ی جونگ‌کوک نگاه کرد و گفت:
_کجا بریم؟ تو خون‌ریزی داری کوک.
کوک لبخندی به نگرانی‌های شیرین معشوقش‌ زد و گفت:
_من سخت‌تر از این‌ها هم تحمل کردم مهتابم. می‌تونم تا رسیدن به کلبه تحمل کنم.
جیمین با تعجب گفت:
_کلبه؟
یونگی به سمت اسب‌های هوسوک و جو‌نگ‌کوک رفت و گفت:
_چقدر حرف می‌زنی جیمین، بهتر نیست به جای این‌کار به من کمک کنی؟
جیمین نگاه دیگری به چهره‌ی‌ دردمند جونگ‌کوک انداخت و به سمت یونگی رفت.

sisuWhere stories live. Discover now