°•پارت_2•°

47 8 0
                                    


***
همانطور که با هاونگ چوبی، تره‌های جوشانده شده در شیر را می‌کوبید، نگاهی به زخم پای فرمانده‌ای که روی تخت دراز کشیده بود، انداخت و گفت:
_سه فنجون دم کرده‌ی پونه‌ی کوهی، در سه وعده بهشون بده. جنسینگ و عسل وحشی رو هم له کنید و کمی عصاره بابونه بپاشید روش، خمیری شکل که شد، بمالید روی زخم.
سرپرست شین که سریع دستور‌های طبیب سلطنتی را می‌نوشت، سری تکان داد و گفت:
_بله قربان... ببخشید اون چیه؟
و به کاسه‌ی‌چوبی که در دست جیمین بود، اشاره کرد. جیمین لب‌هایش را تر کرد و نگاهی به اطراف انداخت. نمی‌دانست چه جوابی بدهد، چرا که هیچ بیماری در آن‌جا نیاز به ترکیب تره‌ی جوشانده شده در شیر با برگ‌های نیلوفر آبی و جنسینگ، نداشت!
هاونگ را بیشتر در ظرف کوبید و گفت:
_یه ترکیب گیاهیه. این رو دارم برای روز مبادا درست می‌کنم، گفتم شاید بهش احتیاج پیدا کنیم.
ابروهای سرپرست شین ناخودآگاه بالا پرید. با تعجب به ظرف اشاره کرد و گفت:
_قربان این ترکیب‌ها سریع فاسد می‌شن، نمی‌تونیم بعدا ازشون استفاده کنیم!
جیمین‌ دستی پشت گردنش کشید. خودش می‌دانست بهانه‌ی چرتی آورده، ولی آن لحظه چیز دیگری به ذهنش نرسید.
با کلافگی گفت:
_دارم دوباره می‌رم میدون جنگ، شاید به درد خورد.
سرپرست شین نگاه سردرگمی به طبیب جوان دربار، که این‌ روزها عجیب رفتار می‌کرد انداخت و سعی کرد بحث را عوض کند.
_آهان... دوباره می‌رید میدان جنگ؟ یک هفته گذشته. فکر نکنم دیگه کسی مونده باشه!
شانه‌های جیمین پایین افتاد و گفت:
_می‌دونم، ولی اگه نرم تا آخر عمر عذاب وجدان دارم... حتی فکر به این‌که شاید کسایی توی اون جهنم زنده مونده باشن و درد بکشن هم‌ اذیتم می‌کنه.
در واقع جیمین از روزی که برای کمک آمده بود، یک شب خواب کافی نداشت و بیشتر وقتش را به پیدا کردن افراد زنده در آن اقیانوس مردگان می‌گذراند و فقط سه الی چهار ساعت استراحت می‌کرد، که بخش زیادی از آن تایم استراحت هم صرف نگهداری از بیمار ناشناخته و زیبایش می‌شد، که هنوز بی‌هوش بود!
با یادآوری آن پسرک خفته، سرش را تکان داد تا از فکر و خیال خارج شود و گفت:
_من می‌رم چادرم تا آماده بشم، اگه مشکلی بود با طبیب کیم درمیون بذار.
سرپرست شین تعظیمی کرد و چشمی زیر لب زمزمه کرد.
جیمین سریع از چادر زخمی‌ها خارج شد و به چادر خودش رفت.
نگاهی به اطراف انداخت و پس از مطمئن شدن از اینکه کسی آن اطراف نیست، لبه‌ی چادر را کنار زد و وارد شد.
طبق معمول همیشه با گره‌های محکم ورودی چادر را بست تا کسی سر زده وارد نشود. کاسه‌ی دارویی که همراه داشت را کنار میز تخت گذاشت و لبه‌ی تخت نشست. از صندوق کوچکی که کنار تخت بود، برگ‌های نیلوفر آبی و جنسینگ را بیرون آورد و با انتهای چاقوی کوچکی، آن‌ها را له و به معجونش اضافه کرد. چندبار معجون را ورز داد و وقتی که شکل خمیری به خودش گرفت، آن را کنار گذاشت.
نگاهی به صورت رنگ پریده‌ی پسرک کرد و موهای بهم‌ ریخته‌اش را کنار زد.
آن‌ حجم از خونی که این پسر از دست داده بود، به همین راحتی و آسانی جبران نمی‌شد، پس می‌شد گفت رنگ زرد پوست پسر تا حدودی طبیعی بود.
دستی رو پیشانی‌اش گذاشت و دمای بدنش را چک کرد‌. اولین علائم عفونت که در بدنش پیدا نبود و جیمین امیدوار بود روند بهبودی پسرک همین‌طور ادامه داشته باشد. هرچند نمی‌دانست کار درستی کرده یا نه.
پتو را از روی سینه‌اش پایین آورد و لباسش رو بالا زد. مقداری آب از پارچ مسی که کنار تخت بود، داخل لگن ریخت و دستمال تمیزی برداشت. دستمال را توی آب انداخت تا خیس شود. پانسمان خونی پسر را باز کرد و با دقت به جای بخیه‌هایش نگاه کرد.
عجیب بود! با اینکه پسر تکان نمی‌خورد و تحرک نداشت، گه گاهی آثار خون‌ریزی از زخمش دیده می‌شد و این در صورتی بود که خون‌ریزی زخم‌ها تا الان باید بند می‌آمد.
دستمال خیس را برداشت و آبش را گرفت. با احتیاط دور زخم‌ها و بدن پسرک را تمیز کرد. دستمال دیگری برداشت و دور زخم‌ها را با احتیاط خشک کرد تا رطوبت باعث چرک و قارچ نشود.
دارو را از روی پا تختی برداشت و زخم و بخیه‌ها را خوب به آن آغشته کرد. پسرک شانس آورده بود که هوشیار نبود وگرنه از درد این دارو کلافه می‌شد. به خاطر خاصیت‌های زیادی که داشت و روند بهبود را سریع‌تر می‌کرد، سوزش زیادی هم در محل زخم ایجاد می کرد.
دست‌هایش را شست و خشک کرد. با نوارهای جدیدی از پارچه‌ی پانسمان دوباره زخم پسر را بست و لباس و پتویش را درست کرد. کمی آب آشامیدنی ریخت و لب‌های خشکش را مرطوب کرد تا بیشتر از آن ترک نخورد.
کش و قوسی به عضلات خشک شده‌اش داد، از جایش بلند شد و همانطور که به سمت صندوق لباس‌هایش می‌رفت، طبق معمول این چند وقت شروع به حرف زدن با پسر بی‌هوش کرد.

sisuWhere stories live. Discover now