°•پارت_6•°

41 5 2
                                    


هضم اتفاقاتی که یکم پیش در زندان برایش افتاده بود، آنقدر سخت بود و فکرش را مشغول کرده بود که نفهمید مسافت بین زندان تا تالار محاکمه چطور گذشت و زمانی به خودش آمد که محکم روی صندلی کوبیده و دست‌ و پاهایش به آن بسته شد.
نگاهی به تالار و افراد حاضر در آنجا انداخت. تشخیص هویت اشخاص سخت نبود!
شخص ولیعهد روی صندلی بزرگ و زرینی، روی سکویی نشسته بود و سمت چپش مشاور اعظم خودش و سمت راست وزیر اعظم پادشاه ایستاده بود تا روند محاکمه را به پادشاه گزارش کند و نگهبانان‌ برای محافظت از ولیعهد پشت سرش به صف ایستاده بودند.
فرمانده مین چند پله پایین‌تر از هیئت دولت سلطنتی ایستاده بود و با خشم و دست به کمر به جیمین نگاه می‌کرد. اینطور که مشخص بود، بازپرسی این محاکمه به عهده‌ی او بود و همین کافی بود تا تن جیمین از یادآوری شکنجه‌هایش بلرزد.
یونگی نگاهی به ولیعهد کرد که ولیعهد سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و بلافاصله صدای کوبش طبل ها از چهار طرف بلند شد و تن جیمین را لرزاند.
یونگی تعظیمی به ولیعهد کرد و به سمت افراد حاضر در تالار و جیمین برگشت‌. اخم‌هایش را در هم کشید و با صدای بلندی شروع به حرف زدن کرد:
_محاکمه شروع می‌شود.
یکی از نگهبانان از صف منظمی که کنار دیوار تشکیل شده بود، جدا شد و تومار پوستی را به طرف یونگی گرفت. یونگی تومار را باز و شروع به خواندن کرد.
_مجرم، پارک جیمین... سِمَت، طبیب سلطنتی کشور گوگوریو... جرم، جاسوسی، سوءقصد به جان شاهزاده‌ی دوم، گروگان گیری و اسارت شاهزاده دوم... در دفاع از خودت چی داری که بگی پارک؟
جیمین با تعجب به تمام اتهاماتی که بدون مدرک و سند به گردنش انداخته می‌شد، گوش داد و نتوانست ساکت بماند و گفت:
_صبر کنید. من هیچ‌کدوم از این کار‌ها رو نکردم.
فرمانده یونگی ابروی زخمی‌اش را بالا انداخت و گفت:
_تو شاهزاده رو هنگامی که زخمی بودن به چادرت بردی و یک هفته‌ی تمام اونجا اسیرشون کردی! درباره‌ی این چی داری بگی؟
جیمین درحالی که سعی داشت آرامشش را حفظ کند، با صدای محکمی از خودش دفاع کرد و گفت:
_اون داشت می‌مرد...
_درست صحبت کن!
با فریاد یونگی حرفش را اصلاح کرد و گفت:
_من شاهزاده رو توی میدون جنگ درحالی که به شدت خون‌ریزی داشتند، پیدا کردم. من یه طبیبم. وقتی کسی رو زخمی و بیمار ببینم باید بهش کمک کنم... قسم می‌خورم که من نمی‌دونستم ایشون شاهزاده‌ان!
این‌بار ولیعهد به حرف آمد و با آرامش گفت:
_ولی لباس تنشون رو دیدی. بر فرض که نمی‌دونستی ایشون شاهزاده‌ی دوم هستن. چرا باید به سرباز دشمنت کمک کنی؟
جیمین خسته و کلافه نفسش را بیرون فرستاد و گفت:
_من به دوستی و دشمنی اهمیتی نمی‌دم. فارغ از هر چیزی اون یه انسان بود که حق زندگی داشت. نمی‌تونستم دست روی دست بذارم که بمیره. هرچند که اشتباه بزرگی کردم!
یونگی با چند قدم بلند خودش را به جیمین رساند. دسته‌ی شمشیرش را با خشونت روی گردنش فشرد و از بین دندان‌های چفت شده‌اش غرید.
_بار سوم بهت اخطار نمیدم و گردنتو قطع می‌کنم. گفتم درست صحبت کن.
جیمین آب دهانش را با ترس قورت داد و سرش را به نشانه‌ی فهمیدن بالا پایین کرد. یونگی عقب کشید و چشم غره‌ی وحشتناکی حواله‌اش کرد.
ولیعهد که پس از شنیدن گفته‌های جیمین ساکت و در فکر فرو رفته بود، لب‌هایش را با زبان تر کرد و با جدیت و خونسردی گفت:
_طبق گفته‌ها و شواهد موجود؛ حکم‌ محاکمه رو اعلام می‌کنم.
صدای شیپور در سراسر تالار پیچید و جیمین برای هزارمین بار در آن روز به خودش لرزید.
_مجرم پارک جیمین، طبق تمامی شواهد، من شما رو به جرم‌های قید شده در محاکمه، محکوم به اعدام...
_سرورم!
با صدای فریاد سربازی که یک دفعه‌ای وارد جلسه‌ی دادگاه شده بود، ولیعهد ساکت شد و با تعجب به آن جوانک هراسان نگاه کرد. یونگی اخمی کرد و با تشر خطاب به سرباز گفت:
_چه خبرته سرباز؟ چی‌شده؟
سرباز زانو زد و چندبار جلوی ولیعهد تعظیم کرد و بی توجه به یونگی گفت:
_قربان، ملکه جوان حالشون خوب نیست!
ولیعهد که حالا مثل سرباز بی‌تاب شده بود، با شتاب از روی صندلی بلند شد و گفت:
_چی؟ چی‌شده؟ طبیب سلطنتی کجاس؟
سرباز دوباره تعظیم کرد و سرش را پایین انداخت تا اتفاقی مورد غضب ولیعهد قرار نگیرد و گفت:
_سرورم طبیب درحال معاینه‌اس اما گفتن تشخیصی درباره‌ی این عارضه‌ی جدید ندارن و امکانش هست همین امشب ملکه فارغ بشن!
با این حرف سرباز، حیرت جمع برانگیخته شد و بلافاصله صدای پچ پچ درباریان که تا چندی پیش تمام حواس و دغدغه‌شان جرم جیمین بود، بلند شد‌.
جیمین با دقت به حرف‌های سرباز گوش داد. مطمئن بود مرحله‌ی ترشحات مایع شروع و باعث ترس طبیبان شده.

sisuWhere stories live. Discover now