_یک ماه بعد_
_یعنی واقعا کلهی گوسفند و پاچهاش رو میخوایی؟
جیمین کلافه از سوالی که جونگکوک برای دهمین بار در آن روز پرسیده بود، نفسش را بیرون داد و با حرص هاونگ چوبیاش را روی ساقهی خورد شدهی کرفس کوبید تا حسابی له شوند.
_بله شاهزاده. و این کجاش انقدر تعجب داره؟
جونگکوک دستی پشت گردنش کشید و گفت:
_خب اون... یکم اممم... چیزه... چندشه.
جیمین کرفسهای له شده را روی میز گذاشت و چرخید تا از قفسهی داروها، جیسینگ قرمز را بردارد و گفت:
_قربان شما که نمیخوایید بخورید، این همه غر زدن پس برای چیه؟
سپس چرخید تا سراغ کارش برود، که با جونگکوک سینه به سینه شد.
پسر دستهایش را به کمرش زده بود و با فاصلهی خیلی کمی پشت سر جیمین ایستاده بود و او را بین قفسهی داروها قفل کرده بود. اما اصلا به روی خودش نمیآورد و طوری به اسم داروها خیره شده بود، که انگار فردا آزمون طب دارد!
_میگم دامیانا به چه دردی میخوره؟
جیمین با شنیدن اسم گیاه مزبور، چشمهایش گرد شد و سعی کرد جلوی خودش را بگیرد و بلند نخندد. اما این حالاتش از چشم جونگکوک دور نماند. اخمهایش را در هم کشید و از بالا نگاهی به جیمین کرد و گفت:
_هی چرا داری میخندی؟
جیمین، جونگکوک را به عقب هل داد و همانطور که از حصار بین قفسهها و بدن سفت و سخت جونگکوک بیرون میآمد، گفت:
_فکر نکنم اون به درد شما بخوره قربان.
جونگکوک که از خندههای مشکوک و این لحن طعنهدار جیمین، عصبی شده بود؛ موضع خودش را حفظ کرد و دوباره نگاهش را به قفسهها دوخت و گفت:
_هاه... اینطوری هم نیست که من خنگ باشم و ندونم که دامیانا داروی سر درده... آره همینطوره. حالا که داره یادم میاد قبلا هم ازش مصرف کرده بودم.
جیمین اینبار نرم و آهنگین خندید و جیسینگ قرمز را به محلولی که داشت درست میکرد، اضافه کرد و گفت:
_اوه جدی؟ مطمئنید که همین دارو بوده؟
جونگکوک پوزخندی زد و شانهای بالا انداخت و گفت:
_شک ندارم. مطمئنم همینه. تو فقط سعی داری من رو دست بندازی.
این بار جیمین بلند شروع به خندیدن کرد و طبق عادت همیشهاش، سرش به عقب پرت و چشمانش هلالی شد. صدای خندههای نرم و شیرینش در انبار داروی قصر پیچید و جونگکوک برای اولین بار به آن ملودی زیبا گوش داد. خندهی همه انقدر دلنشین و زیبا بود؟
چرا چهرهی آن پسرک که یک ماه تمام روز و شبش را با او گذرانده بود، الان انقدر شیرین و تو دل برو به نظر میرسید؟
چندبار پلک زد و سعی کرد به خودش بیاید. اصلا هرچی! آن پسر فرشته هم که بود، دشمن جونگکوک حساب میشد و فقط باید تا روز تولد شاهزاده صبر میکرد و قبل از این که جیمین را راهی معدن کنند، دلی از عزا در میاورد.
_خیلی خب بسه. انقدر نخند دیگه. الان اینو میخورم و بهت ثابت میکنم که میدونم چه خاصیتی داره... اتفاقا یکم سر درد هم دارم.
سپس شیشه را از قفسه بیرون کشید و درش را باز کرد. جیمین که دید شاهزاده در تصمیمش جدی است، خندهاش را جمع و جور کرد و سریع به سمت شاهزاده رفت و گفت:
_نه سرورم صبر کنید... آخ!
میانه راه، پایش روی سنگ کوچکی رفت و مچ آسیب دیدهاش لغزید و پیچ خورد.
سکندری خورد و چیزی نمانده بود پخش زمین شود که بازوهای قوی دور کمرش حلقه شد و بلافاصله صدای نگران شاهزاده در گوشش پیچید.
_هی هی حالت خوبه؟ چیشد یهو؟
جیمین که از حرکت شاهزاده شوکه شده بود، نفسش در سینه حبس شد و ناگهان از این نزدیکی، گرمایی بیمقدمه در صورتش لولید.
کمر باریکش اسیر بازوهای قوی شاهزاده شده بود، دستهای کوچک و تپلش روی سینههای سفت و محکمش نشسته بودند و صورتش دقیقا مماس با گردن تنومندش بود. هرم نفسهای شاهزاده، جایی میان موهای پرپشت جیمین، جولان میداد و تپش قلبش را به هزار میرساند.
آب دهانش را قورت داد و همانطور که از خجالت سرش را پایین انداخته بود، کمی از شاهزاده فاصله گرفت و وزنش را روی پای ضرب دیدهاش انداخت، که باعث شد چهرهاش از درد جمع شود و ناله کند.
_آههه.
جونگکوک ناخودآگاه بازوی جیمین را گرفت و همانطور که او را به سمت صندلی میکشاند، گفت:
_همون پاته که آسیب دیده؟ چرا مواظب خودت نیستی؟
جیمین روی صندلی نشست و با چهرهای که از درد در هم جمع شده بود، خم شد تا قوزک و ساق پایش را ماساژ دهد که شاهزاده پیش قدم شد.
جلوی جیمین زانو زد و دامن هانفویش را بالا داد. کفش و جورابش را از پایش در آورد و با دقت به قوزک پایش که هنوز ورم داشت نگاه کرد و همانطور که با انگشتهای بلند و قویاش آن را ماساژ میداد، گفت:
_چرا انقدر ورم داره؟ نباید تا الان خوب میشد؟
جیمین با چشمهای گرد شده و نفسی که از تعجب بند آمده بود، به شاهزادهی مغروری که جلویش زانو زده بود، نگاه کرد و غلیان حس تازهای را در سینهاش احساس کرد.
قلبش تند میزد و حس شیرین و تازهای در سینهاش به جریان افتاده بود!
چرا جیمین از توجه شاهزاده خوشش آمده بود؟
_سرورم، فرمانده مین اجازهی ورود میخوان.
با صدای پسر نگهبانی که پشت در ایستاده بود، جیمین به خودش آمد. سرش را تند تند تکان داد و همانطور که صورت گر گرفتهاش را باد میزد؛ از جایش بلند شد و دامن هانفویش را پایین انداخت و در جواب شاهزادهای که از حرکات خودش شوکه بود، گفت:
_خب خب... فکر کنم چون دوبار پشت سر هم آسیب دید، هنوز ورم داره. چیز مهمی نیست.
شاهزاده سریع از جایش بلند شد و دستهایش را پشت کمرش گره و پشتش را به جیمین کرد و گفت:
_آهان که اینطور... سرباز، به فرمانده مین بگو بیاد داخل.
جیمین هم پشتش را به جونگکوک کرد و بیهواس چند دارو از قفسه برداشت و خودش را سرگرم نشان داد. در صورتی که فکرش جای دیگری بود و تصویر زانو زدن شاهزاده و نگرانیاش لحظهای از ذهنش خارج نمیشد. اما این موضوع مهمی نبود، بلکه آن حس شیرینی که جیمین از این توجه دریافت میکرد، او را میترساند!
در کشویی انبار باز و فرمانده مین وارد شد. مثل همیشه جیمین را نادیده گرفت و به جونگکوک تعظیم کرد و گفت:
_قربان، وقت معاینهی ملکهی جوان رسیده. پرستار جانگ منتظرن.
YOU ARE READING
sisu
Historical Fictionسیسو؛ کلمه ای فنلاندی با نوشتار Sisu یا Sisus به معنای (درونی) است، که مردم اون رو به عنوان جرات نیز ترجمه میکردن. با گذشت زمان از این کلمه برای سرسختی، عزم، حس یک انگیزه نیز نام برده شده. *** در میان نبرد خونین میدان جنگ، طبیبِ سلطنتی پارک جیمین...