°•پارت_3•°

48 13 0
                                    


نامجون با پریشانی به سمت جیمین چرخید و همان‌طور که شمشیر می‌کشید، به بازوی نحیفش چنگ انداخت و جیمین را مجبور کرد پا به پایش بدود و فریاد زد.
_می‌دونستم نمی‌شه به چینی‌های مکار اعتماد کرد. آتش بسشون دروغ بود.
جیمین که تپش‌های قلبش را دقیقا زیر گلویش احساس می‌کرد، با ترس گفت:
_یعنی چی هیونگ؟ دوباره جنگ می‌شه؟
نامجون اول نگاهی به پشت سرشان، بعد به فاصله‌شان با اردوگاه انداخت و گفت:
_نمی‌دونم جیمین‌.‌.‌. هیچی نمی‌دونم.
صف اول ارتش چین، به تاخت به آن‌ها نزدیک می‌شد و همزمان با آن‌ها به اردوگاه رسید.
هیاهو، هرج و مرج، ترس و وحشت در فضای اردوگاه سایه افکنده بود. بیش از نیمی از سربازان که آمادگی این حمله‌ی یک‌دفعه‌ای را نداشتند و مسلح نبوند، با یک ضربه‌ی شمشیر از پا در می‌آمدند. صدای چکاچک شمشیرها در همه جای اردوگاه به گوش می‌رسید و کسانی که مسلح شده بودند، خودشان را جلو می‌انداختند و مشغول مبارزه می‌شدند.
قلب جیمین از ترس قالب تهی کرده بود. سراسر هیکلش می‌لرزید و به قدری ترسیده بود، که نمی‌دانست کجا دارد می‌رود. هر قدمی که برمی‌داشت، سربازی با فریاد مقابلش می‌افتاد و پس از استفراغ خون، روح از تنش جدا می‌شد.
جیمین با دیدن این صحنه‌ها، با تمام توان شروع به دویدن کرد. بوی زنگ آهن، فریاد سربازان، پاشیدن خون افراد بی‌گناه روی لباسش، نابه سامانی اردوگاه و نگرانی برای نزدیکانش داشت او را به مرز جنون می‌کشید!
به خودش که آمد مقابل چادرش بود‌.‌ نگاهی به پشت سرش انداخت که با دیدن گروهی از سربازان چینی که تا اینجا در تعقیبش بودند و خون قربانی‌هایشان لباس سفیدش را سرخ کرده بود، قدم برداشت تا وارد چادر شود که یکدفعه به یاد غریبه‌ای که در چادر برایش کمین کرده بود افتاد!
نه راه پس داشت، نه راه پیش!
سربازان چینی دیگر فاصله‌ای با او نداشتند و به زودی گیرش می‌انداختند. چپ و راستش‌ را نگاه کرد تا راهی برای نجات پیدا کند، که ناگهان بازویش اسیر دست قدرتمندی شد و شمشیر بلندی زیر گردنش قرار گرفت.
_تکون بخوری، خونت رو ریختم.
جیمین کم مانده بود به گریه بیوفتد. با بغضی که دیگر توان مخفی کردنش را نداشت، از گوشه‌ی چشم نگاهی به پسرک انداخت و با التماس گفت:
_ازت خواهش می‌کنم بذار برم... آخه مگه من با تو چیکار کردم؟ غیر از‌ این بود که نجاتت دادم و نذاشتم بمیری؟
پسر پوزخندی روی لب‌هایش نشاند و خواست چیزی بگوید،‌ که با صدای حیرت زده‌ی همان سربازهایی که دنبال جیمین آمده بودند، ساکت شد:
_سرورم... شما زنده‌اید؟!
جیمین کمی سرش را چرخاند تا بتواند چهره‌ی مبهوت سربازان را ببیند.
شمشیرهایشان را پایین انداخته و جلوی پسرک وحشی به سرعت و به نشانه احترام، خم و راست می‌شدند و سر تعظیم فرود می آوردند.
_خداروشکر که حالتون خوبه عالیجناب.
_خیلی خوشحالیم که دوباره شما رو سلامت می‌بینیم.
_شاهزاده‌ی دوم به سلامت باشند!
جیمین با شنیدن این حرف گوش‌هایش سوت کشید. او الان چه شنیده بود؟ این پسرک شاهزاده‌ی دوم کشور چین بود؟ آن لعنتی دقیقا پسر دوم پادشاه، جونگ‌کوک را یک هفته در چادرش تیمار و تر و خشک کرده بود؟
شانه‌هایش با ناامیدی پایین افتاد و قطره اشکی از چشم‌هایش چکید. اگر قبلا ذره‌ای امید داشت بتواند آن پسر را با خوبی‌هایی که در حقش کرده بود راضی کند تا آزادش کند الان همه‌اش برباد رفته بود.
تقریبا تمام کشورهای همسایه که با چین مراوده داشتند، با خصوصیات اخلاقی شاهزاده‌ی دوم آشنایی داشتند. او پسری سر به هوا، خشن، عصبی و خودسر بود که زیاد پیش نمی‌آمد کسی روی خوش و آرامش را ببیند. تا حدی که پدرش صلاح دیده بود برای کنترل خشم پسرش، او را به چالش بکشد و با تمرین‌های سنگین جنگی و مبارزه‌های خشن، کمی خشمش را آرام کند. در نتیجه چین دارای بهترین فرمانده‌ی جنگی که بهترین شاگردان را هم تربیت می‌کرد، شد.
جیمین با کشیده شدن دستش و قرار گرفتن شمشیر روی گردنش از شوک خارج شد، اما دیگر تلاشی برای رهایی نکرد!
سربازان با دیدن جیمین در اسارت شاهزاده‌شان، دوباره شمشیرهایشان را به سمت جیمین نشانه گرفتند.
_چه اتفاقی افتاده قربان؟ اون بهتون آسیب زده؟
سرباز شمشیرش را بالا گرفت و ادامه داد.
_اگه اینکار رو کرده، امر کنید تا همینجا خونش رو بریزم.
جونگ‌کوک بی‌اهمیت به شور و شوق و خودنمایی سرباز، با لحن سردی گفت:
_این گروگان منه، هیچکس حق نداره بهش آسیبی بزنه. نقشه‌های خوبی براش دارم.
بعد شمشیر را از زیر گردن جیمین برداشت و هُل محکمی به کمرش داد که باعث شد با شدت زمین بخورد.
با سر اشاره‌‌ای کرد و گفت:
_ببندینش!
جیمین با درد، مچ دستش را که ضرب شدیدی دیده بود، ماساژ داد و آرام آرام اشک ریخت. همه چیز تمام شد. زندگی جیمین به همین راحتی به سمت تباهی و نابودی کشیده شد.

sisuWhere stories live. Discover now