نوازش هایی از جنس درد؛⁵

515 49 16
                                    

Felix's POV:
با احساس درد زیر دلم از خواب بیدار شدم و خودمو توی بقل هیونجین پیدا کردم

صورتش معصوم و بی‌گناه بود..

دوباره زیر دلم درد گرفت، میخواستم بلند شم اما دست مردونه ای منو کشید سمت خودش و باعث شد روی تخت بیوفتم

-کجا میخای بری گربه کوچولو؟

+دلم درد میکنه

دستشو زیر دلم گذاشت

-اینجا؟

+اره.. نمیدونم بخاطر چیه..

پوزخندی زد

-ولی من میدونم

و شروع کرد زیر دلمو با انگشت شصتش ماساژ بده

سرمو گذاشتم روی سینه اش و گذاشتم کارشو بکنه

بعدِ یه چند دقیقه دستشو پشت کمرم گذاشت و دوباره منو سمت خودش کشید
Writer's POV:

پسر بزرگتر سر پسرکش رو بوسید و اون رو به اغوش کشید

+دیرمون نشه..

پسر بزرگتر نگاهی به ساعت انداخت و بلند شد

-بلند شو لباسات‌و بپوش، من میرم صبحونه درست کنم

پسر کوچکتر سری تکون داد و بلند شد

لباسای دیشبشو پوشید و پایین رفت

پایین که رفت بوی غذا خورد توی صورتش

+اقای هوانگ اشپزی هم بلده؟
تک خنده ای کرد

پسر بزرگتر به پسر کوچیکتر نگاه کرد و خندید

-بیا غذاتو بخور تا سرد نشده

---

×آیششش اخه کی دلش میخاد صبح روز شنبه اونم رنگ اول ریاضی، اونم با اقای کیم داشته باشه؟

^فقط باید تحمل کنی، همشو از ترم پیش بلدی

ناگهان نوتیفیکیشن جونگین بلند شد

^آیش

+کیه؟

×اووو نکنه توام مزدوج شدی؟

^نه بابا، روانشناسمه، امروز بعد دانشگاه باید برم پیشش

+روانشناس؟ مگه تو روانیی؟

^مامانم فک میکنه چون خیلی گوشه گیرم و با کسی خرف نمیزنم افسرده ام، بخاطر همین

×حالا کی هست؟

^اسمش یادم نیست.. آمم.. اها، کریستوفر بنگچان

+خیلیم خوب

+من دیگه برم باید سریع برسم به کلاسم وگرنه خانوم جانگ کلمو میکنه

×باشه، میبینمت

جونگین برای فیلکس دست تکون داد و فیلکس از دید هردوشون خارج شد

---

فیلکس وارد کلاس شد و هیونجینو دید که یه دختر دیگه بهش چسبیده و هیونجینم داره باهاش میخنده

احساس کرد دنیا رو سرش خراب شده..
داشت خفه میشد، احساساتش مخلوط شده بود و نمیدونست چیکار کنه...
کیفشو تنهای جای خالی گذاشت و خواست از در خارج شه، که خانوم جانگ جلوش ظاهر شد

+ب..ببخشید خانوم جانگ.. من..من باید برم یجایی.. زود برمیگردم

و فرصتی برای جواب خانوم جانگ نداد...

از در خارج شد.. اشکاش دیدش رو تار کرده بودن و فقط دنبال یجایی میگشت که خودشو خالی کنه

-
نمیدوست چطوری ولی توی بقل جونگین روی زمین بود و داشت گریه میکرد

^هی هی لیکسی چخبره؟

ولی فیلکس صدای هیچکسو نمیشنید و فقط اون لحضه شوم رو به خاطر داشت..
هموم لحضه ای که هیونجین داشت با یه دختر دیگه لاس میزد و میخندید، دستش رو روی رون دختر گذاشته بود و نوازشش میکرد
نمیتونست.. درک همه چیز براش سخت بود

---

های گایز!
ببخشید یه مدت نبودم
امتحان داشتم و پدر گرامیم گوشیمو گرفته بود و میخواستم یکمم فیک ویو بخوره
نظرتون رو راجب این پارت بهم بگین

ووت یادتون نره توت‌فرنگیا♡

☆| هانا؛


☆| 𝓶𝓪𝓼𝓸𝓬𝓱𝓲𝓼𝓶حيث تعيش القصص. اكتشف الآن