Felix's POV:
با احساس درد زیر دلم از خواب بیدار شدم و خودمو توی بقل هیونجین پیدا کردمصورتش معصوم و بیگناه بود..
دوباره زیر دلم درد گرفت، میخواستم بلند شم اما دست مردونه ای منو کشید سمت خودش و باعث شد روی تخت بیوفتم
-کجا میخای بری گربه کوچولو؟
+دلم درد میکنه
دستشو زیر دلم گذاشت
-اینجا؟
+اره.. نمیدونم بخاطر چیه..
پوزخندی زد
-ولی من میدونم
و شروع کرد زیر دلمو با انگشت شصتش ماساژ بده
سرمو گذاشتم روی سینه اش و گذاشتم کارشو بکنه
بعدِ یه چند دقیقه دستشو پشت کمرم گذاشت و دوباره منو سمت خودش کشید
Writer's POV:پسر بزرگتر سر پسرکش رو بوسید و اون رو به اغوش کشید
+دیرمون نشه..
پسر بزرگتر نگاهی به ساعت انداخت و بلند شد
-بلند شو لباساتو بپوش، من میرم صبحونه درست کنم
پسر کوچکتر سری تکون داد و بلند شد
لباسای دیشبشو پوشید و پایین رفت
پایین که رفت بوی غذا خورد توی صورتش
+اقای هوانگ اشپزی هم بلده؟
تک خنده ای کردپسر بزرگتر به پسر کوچیکتر نگاه کرد و خندید
-بیا غذاتو بخور تا سرد نشده
---
×آیششش اخه کی دلش میخاد صبح روز شنبه اونم رنگ اول ریاضی، اونم با اقای کیم داشته باشه؟
^فقط باید تحمل کنی، همشو از ترم پیش بلدی
ناگهان نوتیفیکیشن جونگین بلند شد
^آیش
+کیه؟
×اووو نکنه توام مزدوج شدی؟
^نه بابا، روانشناسمه، امروز بعد دانشگاه باید برم پیشش
+روانشناس؟ مگه تو روانیی؟
^مامانم فک میکنه چون خیلی گوشه گیرم و با کسی خرف نمیزنم افسرده ام، بخاطر همین
×حالا کی هست؟
^اسمش یادم نیست.. آمم.. اها، کریستوفر بنگچان
+خیلیم خوب
+من دیگه برم باید سریع برسم به کلاسم وگرنه خانوم جانگ کلمو میکنه
×باشه، میبینمت
جونگین برای فیلکس دست تکون داد و فیلکس از دید هردوشون خارج شد
---
فیلکس وارد کلاس شد و هیونجینو دید که یه دختر دیگه بهش چسبیده و هیونجینم داره باهاش میخنده
احساس کرد دنیا رو سرش خراب شده..
داشت خفه میشد، احساساتش مخلوط شده بود و نمیدونست چیکار کنه...
کیفشو تنهای جای خالی گذاشت و خواست از در خارج شه، که خانوم جانگ جلوش ظاهر شد+ب..ببخشید خانوم جانگ.. من..من باید برم یجایی.. زود برمیگردم
و فرصتی برای جواب خانوم جانگ نداد...
از در خارج شد.. اشکاش دیدش رو تار کرده بودن و فقط دنبال یجایی میگشت که خودشو خالی کنه
-
نمیدوست چطوری ولی توی بقل جونگین روی زمین بود و داشت گریه میکرد^هی هی لیکسی چخبره؟
ولی فیلکس صدای هیچکسو نمیشنید و فقط اون لحضه شوم رو به خاطر داشت..
هموم لحضه ای که هیونجین داشت با یه دختر دیگه لاس میزد و میخندید، دستش رو روی رون دختر گذاشته بود و نوازشش میکرد
نمیتونست.. درک همه چیز براش سخت بود---
های گایز!
ببخشید یه مدت نبودم
امتحان داشتم و پدر گرامیم گوشیمو گرفته بود و میخواستم یکمم فیک ویو بخوره
نظرتون رو راجب این پارت بهم بگینووت یادتون نره توتفرنگیا♡
☆| هانا؛
VOCÊ ESTÁ LENDO
☆| 𝓶𝓪𝓼𝓸𝓬𝓱𝓲𝓼𝓶
Fanficچند روز میشد که پسرکش رو ندیده بود به سرعت بالا رفت و وقتی فیلکس رو داخل اتاقشون ندید صداش زد -جوجه کوچولو؟ با صدای ناله خفیفی که از حموم میومد در رو باز کرد و با صحنه روبروش خشکش زد.. -- genre: ( i...