رالی؛¹⁰

319 27 19
                                    

14th of September
Writer's POV:
▪︎یعنی میخوای بگی توی این یک هفته ای که من نبودم تو دوست پسر داشتی، باهاش خوابیدی، الانم بخواطر یه شایعه پسره ول کرده رفته، و توام نمیدونی کجا؟ تازه سیمکارتشم سوزونده؟

+اره..

ریوجین دستشو تو موهاش برد و رفت تو فکر اسم اون پسره که دل داداششو شکونده اشنا بود..
هوانگ هیونجین.. هوانگ هیونجین.. هوانگ.. هوانگ.. هوانگ یجی.. هوانگ یجی!؟؟

اون یکی از طرفدارای رالی و همینطور یجی بود!
یعنی ممکنه این دو نفر ربطی بهم داشته باشن؟
_________
Writer's POV:(Hyunjin's side)
•هیونجین تو واقعا شوخیت گرفته؟؟
تو سئول، زندگیت، مامان، دانشگات و از همه مهمتر دوست پسرت رو ول کردی و اومدی بوسان؟؟ برای چی؟؟ فقط یه شایعه مضخرف که میتونستی حلش کنی؟؟

-صداتو بیار پایین. میخوام راننده رالی شم. بابا ام نباید راجب فیلکس چیزی بفهمه.

•دلم برای اون پسره میسوزه.. اسمش چی بود؟ اها فیلکس.. فیلکس معلوم نیست الان چه حالی داره که تو بدون هیچ توضیحی ولش کردی و رفتی بعد تو اینجا بدون هیچ احساسی روبروی من نشستی و از راننده رالی شدن حرف میزنی، خنده داره.

یجی با عصبانیت اتاقو ترک کرد و درو کوبید.

هیونجین هم دست کمی از خواهر بزرگترش نداشت. بهرحال اون بعد از ۲۱ سال اولیش عشقش رو پیدا کرده بود ولی الان پیشش نبود تا خنده های گرمش رو ببینه.. تا اون رو به اغوش بکشه و ببوسه.. برای اون هم سخت بود..
__
روزها گذشت و فیلکس هنوز گریه میکرد درحالی که هیونجین داشت تمرینات اولیه رالی رو میدید، خواهرش هنوز عصبی بود‌‌.. پدرش خم بی خبر از همچی، پسرش رو حمایت میکرد
این درحالی بود که جونگین میدونست هیونجین کجاست بخواطر سوتی های روان پزشکش.. و با خودش عهد بست که اگر هیونجین رو ببینه نمیزاره دیگه به فیلکس دست بزنه..
و از همین طریق جیسونگ هم فهمیده بود و هردو داشتن با عذاب وجدانی که گلوشونو خفه میکرد.. گریه های دوست چندین ساله‌ شون رو میدیدند
__
تقریبا ۱ ماه گذشت.. هیونجین توی یک مسابقات رالی خیابونی قمار میکرد. و خب بخواطر استعدادش سریع معروف شد.
فیلکس کمتر گریه میکرد.. میخندید.. چیزهاشو بی دلیل هدیه میداد.. حتی روز تولدش هم بلند بلند میخندید..
جونگین و جیسونگ میترسیدن.. از همچی.. اما پدر و مادر فیلکس خوشحال بودن.. چون محض رضای خدا اونا چیزی نمیدوستن.. ریوجین هم.. تعریفی نداشت حالش.. اون هم گرفته بود.. و صد البته میترسید..
__
۱ ماه و نیم از رفتن هیونجین میگذشت و یکروز.. نامه ای به خونه‌ی خوانواده لی رفت که اسم ستاره کوچولو.. روش حک شده بود..
فیلکس خوب میدونست این نامه از کیه..
"سلام.. خب میدونم که میدونی من کی ام و خب حرف زیادی ندارم بزنم ولی، متأسفم..
جوجه‌ ی رنگی من، متأسفم...
از دست من ناراحت نباش.. چون این برای هردومون بهتر بود عزیزم..
هنوزم به اندازه نقاشی هام دوستت دارم.. هنوزم دلم میخواد طعم لبهات رو دوباره بچشم..
میدونم که دلت برای من تنگه.. منم.. منم دلم برات تنگ شده عزیزم..
عاشقتم و یادت نره که تو هنوزم مال منی.
ونگوگ؛"
اشکهاش.. بیرحمانه میریختند.. اون خیلی خوب میدونست این نامه از کیه.. خیلی خوب میدونست..
8th of November 2024
Hyunjin's POV:
کاش نمیرفتم..
کاش حداقل برای اخرین بار طعم لبهات رو میچشیدم..
دوستت دارم شکسپیر من..
بوسه ای به قبر زد و از قبرستون خارج شد..
---
خب خب
آی اَم بَککککک
چطورین یا نه؟
میدونم خیلی طول کشید و پارتا کمه..
اما بازم.. یونو؟ سخته خیلی سخته
اومدم با یه پارت سَد و گمگین یوهاها
ووت یادتون نره توت‌فرنگیا♡

(574 تا کلمههههه)

☆|هانا؛

☆| 𝓶𝓪𝓼𝓸𝓬𝓱𝓲𝓼𝓶Donde viven las historias. Descúbrelo ahora