1. 𝐋𝐞𝐞 𝐌𝐚𝐧𝐬𝐢𝐨𝐧

894 112 107
                                    

"اوه لعنتی! چقدر بزرگه!"

"آقای کیم! هردو کیفتون رو به پذیرایی طبقه ی اول بردم، آقای لی گفتن همراه همسرشون برای یه کار رفتن بیرون و زودی برمیگردن.

شما توی پذیرایی منتظرشون باشین."

"متوجه شدم ممنونم."

به سمت پله های ورودی عمارت "لی" راه افتاد و در همین حین خیره به بزرگی عمارت مقابلش زیرلب با خودش گفت:

"یکی از شروط، تمیز کردن خونه که نبود! بود؟

امیدوارم که نبوده باشه!"

وارد خونه شد و بعد از بستن در نگاهش رو دور خونه چرخوند:

"یا مسیح!"

آخرین باری که مقدساتش رو به زبون آورده بود حتی یادش هم نمیومد!

زیبایی و بزرگی این عمارت کاری کرده بودن که بالاخره یادی از مقدسات به ارث رسیدش بکنه. همین افکارش باعث شد با خودش ریز بخنده.

قدمی جلوتر نگذاشته بود که با یاد آوردن کفش‌هاش کمرش رو خم کرد تا بند کفش‌هاش رو باز کنه.

بعد از کنار گذاشتن کفش‌های جدیدش که از نظرش حسابی برق میزدن، دستی به کمر دردناکش کشید و صاف ایستاد:

"آه خدای من. ..کمر نیست که عتیقه‌ست!"

بعد از دید زدن تابلو و نقاشی های رو دیوار به سمت پله های چوبی و پیچ در پیچ راه افتاد تا به طبقه ی بالا هم نگاهی بندازه.

هنوز به پله ی اول نرسیده بود که صدایی از طبقه ی بالا به گوش رسید.

صدایی شبیه ضربه به دیوار یا افتادن چیزی رو زمین.

"کسی اونجاست؟"

با صدای رسایی پرسید ولی با نگرفتن جوابی با تصور اینکه پسربچه‌ای که قراره پرستاریش رو به عهده بگیره جایی اون بالا بازی میکنه، از پله‌ها بالا رفت تا باهاش آشنا بشه.

دومین اتاق از سمت چپ درش باز بود و از تخت خواب و وسایل داخلش مشخص بود اتاق متعلق به یه بچه‌ست.

با وارد شدن به اتاق نگاهش روی وسایلی که روی میز گوشه‌ی اتاق قرار داشتن نشست. اون اسباب بازی و عروسک‌ها زیادی قدیمی نبودن؟

درست عین همین هارو تهیونگ توی بچگیش داشت!

دستش رو به قصد برداشتن ماشین پلاستیکی سفید رنگ بلند کرد.

"سلام!"

تهیونگ ترسیده سریع به پشت سرش برگشت که با مردی جوان روبه‌رو شد.

" اوه! مثل اینکه ترسوندمت معذرت میخوام."

مرد با لبخند درخشانی روی چهره‌‌ش با شرمندگی گفت.

"مشکلی نیست، آقای لی؟"

مرد لبخند پر رنگ‌تری زد:
"نه پسر! آقای لی یه سی، چهل سالی از من بزرگتره! من جانگ هوسوکم، فروشنده‌م و اومده بودم سفارش‌هارو بذارم سر جاش."

𝐓𝐇𝐄 𝐁𝐎𝐘 || 𝑲𝒐𝒐𝒌𝑽Where stories live. Discover now