از شدت ترس و اضطراب بود یا واقعا حالا فضای اطرافش تاریک تر شده بود، نمیدونست ولی حالا سخت تر از قبل مقابلش رو میدید.
تاریکی محض.
لرزشی که از ترس به بدنش افتاده بود اون رو ناتوان تر از قبل میکرد.
نفس زنان سعی کرد روی زمین عقب بره تا از در دور بشه ولی با دیدن حرکت شخصی درست مقابلش از حرکت ایستاد."نچ نچ پسر بد!"
همزمان با صدایی که شنید نفسش برید.
چشمهای گشاد شدهش رو به مقابلش دوخت تا صاحب صدا رو ببینه.نفسهای بریده بریده و سطحی ای که از ترس میکشید به گوشش خورد که پوزخند آرومی زد:
"ببین پسر کوچولوی من چطور مثل یه جوجه ترسیده."چونهش از ترس شروع به لرزش کرد و درست زمانی که دستی روی موهاش نشست و نوازشش کرد، چشمهاش ناخودآگاه پر از اشک شدن.
از ترس به گریه افتادن ... دقیقا چیزی بود که به سر تهیونگ اومد.
روی پسر کوچکتر که حالا چشمهاش از اشک پر بود خم شد و به آرومی موهاش روز نوازش کرد:
"هیس ... آروم باش ... نفس بکش."تارهایی که روی صورت تهیونگ افتاده بودن رو به پشت گوشش فرستاد و با لحن بمی که حالا سومین بار بود که تهیونگ میشنید زمزمه کرد:
"نفس بکش ... دم ... بازدم ..."تهیونگ انگار هیپنوتیزم شده بود چرا که درست با ترتیب و سرعتی که میشنید نفس میکشید.
موهاش رو نوازش کرد و آروم تشویقش کرد:
"آفرین پسر خوب."چند بار حرکت دستش رو تکرار کرد و زمانی که دستش رو عقب برد، موهای تهیونگ رو محکم از پشت گرفت و کشید.
نفس بریده و هق هق آروم تهیونگ شنیده شد ولی اون بی توجه، موهاش رو بیشتر کشید تا گوش چپ تهیونگ مقابل لبهاش قرار گرفت.
سرش رو نزدیک تر برد و زیر گوشش پچ پچ کنان گفت:
"چی گفته بودم؟""هوم؟ بهت چی گفته بودم؟ اگه پات از چارچوب در بیرون بره چه بلایی سرت میاوردم؟"
حتی یک سانت هم فاصله نگرفت.
بینیش رو روی لالهی گوش پسر کوچکتر کشید و به آرومی لب زد:
"نمیخوای بگی؟""بهت یه سرنخ بدم؟"
دوباره بینیش روی روی لالهی گوش پسر کشید:
"میخوای از تکه تکه کردن زبون کوچولوت شروع کنم؟""توصیه میکنم جرات نکنی پات رو از اون چارچوب درِ لعنتی بیرون بذاری! وگرنه اتفاقهایی که بعدش میوفتن،مسئولیتش به عهدهی من نیست!"
حرفش رو زمانی که از پشت تلفن تهدیدش کرده بود، توی گوشهاش پیچید.
این یعنی اتفاقاتی که چند وقت پیش افتاده بودن کابوسش نبودن؟ و واقعا تهدیدش کرده بود؟
YOU ARE READING
𝐓𝐇𝐄 𝐁𝐎𝐘 || 𝑲𝒐𝒐𝒌𝑽
Fanfictionکیم تهیونگ به عنوان پرستار شخصی پسربچهای به عمارت بزرگی میره تا زمان برگشت پدر و مادرش از مسافرت، مراقبش باشه. همه چیز نرمال بود تا اینکه متوجه شد باید از یه عروسک پرستاری کنه! چه اتفاقایی توی این عمارت مرموز میوفته اگه تهیونگ چند تا از قوانین مهم...