9. 𝐀 𝐝𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫𝐨𝐮𝐬 𝐩𝐬𝐲𝐜𝐡𝐨

296 74 8
                                    

"ته؟ چیشد؟"

"تا یک دقیقه باید گورش رو از اینجا گم کنه وگرنه قول نمیدم همونجا چالش نکنم."

تماس قطع شد و لحن تهدید کننده‌ش تمام وجود تهیونگ رو از ترس لرزوند.

"تهیونگ؟ چرا رنگت پریده؟ چیشده؟"

کف دست عرق کرده‌ش رو مچاله کردن شلوارش خشک کرد:
"ه-هیچی ... فکر ... فکر کنم باید بری!"

هوسوک با گیجی پرسید:
"برم؟ الآن؟"

سرش رو تکون داد:
"آره ... برو."

جلوتر اومد و با گرفتن بازوهای برهنه‌ی ته گفت:
"چیزی شده ته؟ کی بود؟ چی گفت بهت؟"

جونگ‌کوک بود!

بچه‌ی فوت شده‌ی اون زوج پیر که حالا صدای بالغ شده ای داشت و تهدیدش میکرد!

هیستریکی تکخندی به حرفی که میخواست به هوسوک بزنه زد و چشم‌های بی حالتش رو به هوسوک دوخت:
"نمیخوام ادامه بدیم حسش پرید. برو."

"ت-..."

"فقط از این در لعنتی گمشو بیرون!"

با فریادی که از پسر شنید متعجب عقب رفت و با فکر اینکه از رابطه‌ی شروع نشده‌شون پشیمون شده گفت:
"باشه ... میرم‌ ... هر جور که تو میخوای!"

هوسوک از اتاق بیرون رفت بعد از چند لحظه صدای کوبیدن در خونه و به دنبالش روشن شدن ماشینش به گوش پسری که هنوز هم توی اون حالت یخ زده بود رسید.

منتظر موند. منتظر خاموش شدن چراغ ها، پیدا شدن سر و کله‌ی یه سری نوت از طرف جونگ‌کوک، بلند شدن زنگ تلفن ...

ولی اتفاقی نیوفتاد. تمام شب که پسر لحظه ای پلک هاش رو روی هم نذاشته بود عمارت توی سکوت فرو رفته بود.

نزدیک‌های صبح بود که خستگی به چشم‌هاش غلبه کرد و روی تختش با بالا تنه‌ی برهنه‌ش به خواب رفت.

"چه شرطی؟"

"هرچی راجع به جونگ‌کوک میدونی رو بریز بیرون! تو اتاق زیرشیروونی یه عکس از دوتا بچه پیدا کردم که مطمئنا یکیش جونگ‌کوکه ولی اونیکی کیه؟"

"اوه بیخیال ... واقعا میخوای الان بشینیم راجع به یه روانی صحبت کنیم؟"

تهیونگ با اخم‌ درهمش پرسید:
"یعنی چی روانی؟"

هوسوک با بیچارگی آهی کشید و ناچار لب زد:
"اون یکی پسر تو عکس لابد برادر بزرگشه! بعضیا میگن اونم تو آتش سوزی جونشو از دست داده و بعضیا هم میگن فرستادنش خارج از کشور."

به امید اینکه اینهمه اطلاعات تهیونگ رو راضی میکنه سکوت کرد ولی اون بیشتر میخواست بدونه.

"خب؟ چرا بهش گفتی روانی؟"

چند دکمه‌ی بالای پیراهنش رو باز کرد تا حرارت بالا رفته‌ی بدنش رو تحمل کنه و برای اینکه بتونه جواب سوالات پسر کنارش رو بده چند بار محکم پلک زد تا مستی تا حدودی از سرش بپره و هر چیزی که میدونه رو سریع‌تر بگه تا به ادامه‌ی کارشون برسن:
"میگن جونگ‌کوک دیوونه بوده! یه روان پریش که اوضاعش هیچ جوره خوب نمیشده ...
یه دیوونگی که برای پسر بچه ای توی اون سن زیادی سنگین بوده!
بعضیا میگن جونگ‌کوک بخاطر یه علت نامعلومی پسر یکی از روستایی هایی رو دار زده ...باورت میشه؟ یه پسر بچه ، یه پسر همسنش رو دار میزنه! 
خودشم میدونی کجا؟ توی انباری خونشون.
بعدش جنازه‌ش رو برده توی جنگل و اونجا دو نفر دیدن که جونگ‌کوک کیسه‌ی سیاه و بزرگی رو‌ روی زمین میکشه...
اینطور شد که خونواده‌ی اون پسر از خونواده‌ی لی شکایت کردن ولی هیچ مدرکی پیدا نشد!
بعدش فهمیدن که کیسه‌ای که دنبالش میکشید، توش زباله بوده نه جسد!
و جسد پسرشون رو توی حیاط پشتی خونه‌شون پیدا میکنن. بعدش پزشک قانونی متوجه میشه که دارش زدن و اینکه میگن تو انباری اتفاق افتاده، بخاطر این بوده که جونگ‌کوک همه‌ی وقتش رو از مادر و پدرش دور بوده و توی زیرزمین یا تنها بوده یا با برادرش وقت میگذرونده."

دست‌هاش رو باز کرد و با انداختن شونه هاش گفت:
"اینم از کل چیزهایی که میدونم!"

حرف‌هایی که دیشب بین خودش و هوسوک گفته شده بود رو توی خوابش میشنید ولی اینبار از گوش کسی که اون ها رو از پشت دیوار آشپزخونه نگاه میکرد.

با تق تقی که به در اتاقش زده شد از خواب پرید.

در حالی که هنوز بین خواب و بیداری بود تقه‌ی دیگه ای به در خورد که باعث شد روی تخت نیمخیز بشه.

"تهیونگ؟ حالت خوبه؟"

صدای غریبه‌ای پشت در حالش رو میپرسید و اون با گیجی به در نگاه کرد.

"تهیونگ؟"

این دیگه کی بود؟

با صدای خش دارش به اسم خودش با سوال جواب داد:

"ب-بله؟"

"حالت خوبه؟"

با گیجی چند بار پلک زد و بی ربط پرسید:
"هوسوک؟ تویی؟"

صدای پشت در این بار بی حس جواب داد:
"منم ... جونگ‌کوک."

همین یه اسم کافی بود تا حرف‌های دیشب هوسوک رو به راحتی به حرفی که جونگ‌کوک پشت تلفن گفته بود وصل کنه.

روان پریشی که سابقه‌ی قتل با دار زدن رو داشت اون رو با دار زدن هوسوک تهدید کرده بود.

و حالا پشت در اتاقش با صدایی که شباهتی با حالت لکنت دارش و حالت خشمگینش نداشت باهاش صحبت میکرد.

"تهیونگ؟"

هل شده جواب داد:

"بله؟"

"مریضی؟ ... آخه خیلی وقته از اتاق بیرون نیومدی ..."

با نگرانی پرسید و باعث شد پسر روی تخت نگاهش رو به ساعت بده و با دیدن عقربه هایی که ساعت یک ظهر رو نشون میدادن مضطرب لب زد:
"معذرت میخوام ... خواب موندم ولی الان میام!"

"ایرادی نداره! خوشحالم که حالت خوبه ... منتظرتی- ... منتظرتم."

دستی به صورتش کشید و برای رسیدن به کارهای جونگ‌کوک از جا بلند شد.

یه روز کاری دیگه‌ای که باید جوری تظاهر میکرد که انگار دیشب بینشون تماسی گرفته نشده. درست مثل جونگ‌کوک.

روز با روتین همیشگی گذشت.

با رعایت قوانین و انجام دادن کارهایی که باید.

برای باز کردن سر صحبت و اذیت نشدن جونگ‌کوک از سکوت هر ازگاهی حرف میزد و لبخند میزد.

از حین کتاب خوندن گرفته تا تمرین پیانو با جونگ‌کوک، سعی میکرد ذهن آشفته‌ش رو درگیر خاطرات عجیب دیشب نکنه و به خوبی به جونگ‌کوک برسه که تا حدود زیادی هم موفق بود.

بر خلاف ترسی که پرستار عمارت تمام مدت توی دلش داشت روز آروم و بی سر و صدایی بود.

اما گذشته از نیمه شب بود که سکوت عمارت با فریاد بلندی از درد شکست.

𝐓𝐇𝐄 𝐁𝐎𝐘 || 𝑲𝒐𝒐𝒌𝑽Where stories live. Discover now