روزها یکی پس از دیگری سریع میگذشتن.
از خوندن کتاب برای جونگکوک گرفته تا تمیز کردن اتاقش، همه و همهی کارها بر عهدهی تهیونگ بودن.
فروشندهی جدید سفارشات رو سر وقت میآورد و بعد از گرفتن لیست جدید از تهیونگ بدون اینکه سر صحبت رو باهاش باز کنه و حتی بهش خیره بشه میرفت.
توی یکی از همین روزها بود که فروشندهی جدید حرفی از دهنش پرید که پرستار عمارت لی رو بی نهایت کنجکاو کرد."به من گفته شده فقط حق دارم دم در سفارش ها رو تحویل بدم."
این حرفی بود که پسر فروشنده در جواب حرف تهیونگ که ازش برای تعمیر شیر آب آشپزخونه که چکه میکرد درخواست کمک میکرد، گفت.
و در جواب سوال تهیونگ که پرسید از کی همچین حرفی رو شنیده گفته بود:
"صاحب خونه گفت."صاحب خونه ای که به مسافرت رفته بودن؟
یا ...
یا پسر صاحب خونه بهشون گفته بود حق ندارن وارد خونه بشن؟قبل از خواب حین دوش گرفتن هم به این فکر میکرد ولی به جوابی نمیرسید و خسته و بی حوصله بعد از محکم کردن کمر حولهای که پوشیده بود، همونجا روی تختش بی توجه به بدن و موهای خیسش به خواب رفته بود.
و حالا که آفتاب بالا اومده بود و باریکهی نوری از لای پردهی اتاق روی کف اتاق نشسته بود، تهیونگ تکونی به بدن خشک شدهش داد و زیر پتو کمی جا به جا شد.
پتویی که نصفه شب پسری با نگرانی از سرما خوردن پرستار دوست داشتنیش روی بدن خیس زیر حولهش کشیده بود و بعد از مدتی نگاه کردن بهش، برای بیدار نکردنش از اونجا رفته بود.پلکهاش ریز تکون خوردن و بعد از چند لحظه با حس روشنایی اطرافش به آرومی بازشون کرد و چند بار پلک زد.
چند لحظه بی حرکت به پردهی اتاق زل زد و با حس کردن گرفتگی گلوش اخمی کرد و بزاقش رو قورت داد.
آره! درست حس کرده بود! گلوش بدجور گرفته بود و درد میکرد.
سعی کرد گلوش رو صاف کنه و همزمان روی تختش نیم خیز شد تا به ساعت روی میز دید داشته باشه.
گشاد شدن چشمهاش از دیر وقت بیدار شدنش همزمان شد با به سرفه افتادنش.
"ای گوه بخوره توش!"
با صدای گرفتهش بلند گفت و بی حواس پتوی روی پاهاش رو کنار زد تا بلند شه و با حس کردن خشک شدن بدنش اخمهاش درهم رفت:
"آخ ..."این بار دیگه بعید میدونست جونگکوک دیر بیدار شدنش رو ببخشه و بهش آسون بگیره!
چندمین باری بود که خواب میموند و پسر بچه رو به امان خدا رها میکرد.با کرختی بدنش و سرفه کنان لباسهاش رو از کمد بیرون آورد و با سریع ترین سرعتی که میتونست پوشید.
بی توجه به شستن صورتش و مرتب کردن موهاش از اتاق بیرون زد و با زدن چند تقه به در وارد اتاق جونگکوک شد.
YOU ARE READING
𝐓𝐇𝐄 𝐁𝐎𝐘 || 𝑲𝒐𝒐𝒌𝑽
Fanfictionکیم تهیونگ به عنوان پرستار شخصی پسربچهای به عمارت بزرگی میره تا زمان برگشت پدر و مادرش از مسافرت، مراقبش باشه. همه چیز نرمال بود تا اینکه متوجه شد باید از یه عروسک پرستاری کنه! چه اتفاقایی توی این عمارت مرموز میوفته اگه تهیونگ چند تا از قوانین مهم...