لکه های خون درست مقابلش روی زمین و کنارش روی پلهای که روش نشسته بود،جا خشک کرده بودن.
بعضی از لکه ها پخش شده و نصفشون پاک شده بود.
انگار اون صدای کشیدنی که میشنید برای همین پاک کردن لکه ها بوده.با فکری که از ذهنش گذشت بدنش لرزی کرد و به آرومی دستش رو روی خیسی موهاش کشید و پایین آورد.
دستش و کف زمینی که به خون آلوده بود باعث شدت گرفتن دوبارهی قلبش بشه.
صحنه ای که میدید وحشتناک و عجیب بود. اینکه نمیدونست دستش آلوده به خون چه کسی هست اوضاع رو وحشتناک تر میکرد.نفس لرزونش رو بیرون فرستاد و روی پاهاش ایستاد. جرئت نزدیک شدن به در، وارد شدن به آشپزخونه و انجام هیچ کار دیگه ای نداشت.
جز اینکه به آرومی عقب گرد کنه و از پله ها بالا بره و به اتاقش و برای شستن دست و موهاش به حموم پناه ببره.***
صبح روز بعد کوچیکترین لکهی خونی روی زمین دیده نمیشد.
با ندیدن ظرف میوهی روی میز آشپزخونه به اینکه صدای شکستن شیشهای که شب گذشت شنیده بود برای ظرف میوه بوده پی برد.
ولی خرده شیشه ای پیدا نکرد.
انگار جونگکوک حسابی تمیز کاری کرده بود و نوتی که تهیونگ روی میز آشپزخونه پیدا کرده بود مهر تایید به این فکرش بود:
"بابت شلوغ کاری دیشب ازت معذرت میخوام ته. با جزئیات خاطرم نیست ولی میدونم که ترسوندمت. فراموشش کن قول میدم تکرار نشه."و این چیزی بود که تهیونگ رو محکوم میکرد بی توجه به ترس وحشتناکی که تجربه کرده بود که نگذاشته بود حتی لحظه ای چشم روی هم بذاره، روز کاری دیگه ای رو شروع کنه و به ادامهی کارهاش برسه.
***
چند روزی از اون اتفاق عجیب گذشت.
چند روزی که حسابی ساکت و بی آزار سپری شدن.
رسیدن به کارهای جونگکوک و هر ازگاهی استراحت کردن.
روتینی که حالا خوب یادش گرفته بود و فوت و فنش رو هم حفظ شده بود.
به قوانین پایبند باش!
نکتهی مهم و اساسی ای که هر روز بهش عمل میکرد و به لطفش همه چیز آروم و روون بود."آه خدایا ..."
نالان از خستگی بعد از تنها گذاشتن جونگکوک توی اتاقش، روی تخت خودش دراز کشید و چشمهاش رو به سقف اتاق داد و نفسش رو بیرون داد:
"اگه میخواستم به ماه عسل برم انقدری که این دوتا طولش دادن، طول نمیکشید! راه خونه رو فراموش کردن انگار ..."زیر لب خطاب به زوج مسن لی غر زد و لب هاش رو با دلخوری جمع کرد:
"تلفن های خونشون هم درست حسابی کار نمیکنن با جیمینی صحبت کنم. از تنهایی دارم میترکم!"غلتی زد و زیر لب ادامه داد:
"این نکبت هم بعد از اون شب که بیرونش کردم دیگه نیومده اینجا و یکی دیگه رو فرستاد برای سفارش ها."
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝐓𝐇𝐄 𝐁𝐎𝐘 || 𝑲𝒐𝒐𝒌𝑽
Fanficکیم تهیونگ به عنوان پرستار شخصی پسربچهای به عمارت بزرگی میره تا زمان برگشت پدر و مادرش از مسافرت، مراقبش باشه. همه چیز نرمال بود تا اینکه متوجه شد باید از یه عروسک پرستاری کنه! چه اتفاقایی توی این عمارت مرموز میوفته اگه تهیونگ چند تا از قوانین مهم...