_دیگه هیچی بین ما نیست لطفا ازم فاصله بگیر!
+نه ....نه....جونگ کوک تو نمی تونی اینو بگی من عاشقتم تو نمی تونی ولم کنی
_بهت که گفتم دیگه همچی تموم شده !
این منم پارک جیمین شاید با خودتون بگید چطور به اینجا رسیدم و دارم از کی جدا می شم؟
فلش بک :
دوماه قبل :
جیمین pov:
؟از اینجا فرار کنپسرم !!برو!!
از خواب پریدم
اره باز هم همون کابوس های وحشتناک و صدای پدرم که توی گوشم میپیچید
و پشیمانی ها و عذاب وجدان هایی که من هنوز باهاشون زندگی می کنم
چرا اون شب مثل ترسو ها فرار کردم؟
چرا خانوادمو توی اون آتیش سوزناک نجات ندادم؟
ولی من فقط هشت سالم بود نمی تونستم کمکی بکنم نه؟
باز هم با دلایل مسخره خودم قانع کردم
این سبک زندگی من بود شب ها به راحتی نمی تونستم بخوابم و صبح ها با پشیمونی زیاد از خواب بیدار می شدم
برای رفتن به کالج آماده شدم
بالاخره از اون خونه ی کوچیک و مسخره بیرون زدم و ی روز خسته کننده ی دیگه رو شروع کردم
چرا هنوز زندم؟ آخه من چه دلیلی برای زنده موندن دارم؟
با لبخندی تلخ به مردم توی خیابون نگاه می کردم اونا خوشحالن اونا آرامش دارن و مهمترین اونها دلیلی برای ادامه دادن زندگی اما من فقط موجود بی ارزشی برای این دنیا هستم
چندین بار سعی کردم خودکشی کنم اما ناموفق بود هربار به یک دلیل همچی بهم می خورد
اولین بار وقتی خودکشی کردم هشت سالم بود وقتی فهمیدم با فرار کردنم خانواده ام فوت کردن و توی این دنیای بزرگ فقط خودمو دارم
وحشت کل تنم گرفته بود پس سعی کردم از بالای پشت بوم پرورشگاه خودمو بندازم پایین اما ترس زیاد نذاشت اینکارو کنم لعنتی چرا نپریدم؟
وقتی وارد کلاس شدم گوشه ای مثل همیشه نشستم و به بچه ها خیره شدم
لعنتی اونا خوشحالن اونا مست می کنن پارتنر میگیرن سکس می کنن و از زندگی شون لذت می برن
اما من کاری جز مطالعه کردن ندارم من دوستی ندارم
نه اینکه کسی نخواد با من دوست شه من خودم از آدما دور می شم چون معتقدم من برای همه بدشانسی میارم
البته فقط من این فکرو نمی کنم هر کسی که تا به حال با من برخورد کرده همین نظر داره
از خانم کیم مسئول پرورشگاه که زمانی که اون مکان ترک کردم از خوشحالی گریه چون دیگه قرار نبود من و بدشانسی هایی که به بار میارم ببینه
و حتی خانواده ام اونا توی روز تولد من فوت کردن و ....
نگاهی به بیرون از پنجره انداختم بنظر میومد امروز قرار بود بارون بباره ازش متنفرم !
استاد وارد کلاس شد پس به خودم اومدم
اون همراه با پسر تقریباً قد بلند وارد شد
اون پسر خوشتیپ و خوش قیافه بود
استاد بهش اشاره کرد که می تونه کنار من بشینه
نه نه صبر کن کنارمن؟
لطفا برو جای دیگه ای بشین
اما سمت من داره میاد جیمین آروم باش عادی رفتار کن
اومد کنارم نشست چرا انقدر خجالتی شدم ؟
شاید چون کسی تابحال کنارم ننشسته
نگاهی بهم انداخت منم لبخند زدم
_سلام من جئون جونگ کوکم
دستش سمتم دراز کرد باید خودمو بهش معرفی کنم؟
مکثی کردم توی چشم هاش نگاه کردم صدای ملیح و مهربونی داشت
دوباره لبخندی زدم و بهش دست دادم
+م...م...من جیمینم...پارک....جیمین
چرا به لکنت افتادم ؟
متقابلا لبخندی زد و برگشت و به حرف های استاد گوش داد
بهش خیره شدم از نزدیک جذابتر بنظر میومد
پوست سفید و صورتی بامزه
احتمالا اون هم مثل بقیه از زندگیش لذت میبره و دلایل شیرینی برای ادامه دادن داره
بعد از تمام شدن این درس منتظر استاد بعدی بودیم بعد از معرفی خودمون هیچ حرفی دیگه بینمون رد و بدل نشد
ما هردو مون آروم بودیم
چرا انقدر بهش فکر می کنم؟ اون فقط ی بغل دستی رندومه
توی دو درس بعدی هم هیچ حرفی باهم نزدیم حتی یک کلمه بالاخره می تونستیم استراحت کنیم به کافه تریا کالج بریم
هردومون بلند شدیم منتظر بودیم که وسایل هاشو جمع کنه و بره کنار تا بتونم رد شم که بلاخره طلسم سکوت رو شکست
_ام...میگم...چیزه...اگر...کار دیگه ای نداری...یا نمیخوای پیش دوست هات بری...میشه همراه من به کافه تریا بیای؟
باید قبول می کردم ؟فکر کنم تنها بود خب بالاخره منم تنها بودم
تایید کردم و همراهش به کافه تریا رفتم هردو روی صندلی ها نشستیم
_ممنون...که...پیش دوست هات ...نرفتی و پیش من اومدی
بهم لبخندی زد
+من دوستی ندارم !
احساس کردم عذاب وجدان داره پس اینو بهش گفتم که همچین حسی نداشته باشه
حالت صورتش سوالی شد خدای من این پسر خیلی کیوت بود
_چرا دوستی نداری؟
چطور باید جوابشو میدادم؟بهش می گفتم که منمنبع بدشانسی دیگرانم؟
+از داشتن دوست خوشم نمیاد و خب تنهایی ترجیح میدم...
گازی از ساندویچم زدم چرا تعجب کرد چیز بدی گفتم؟
_پس الان که با منی احساس بدی داری؟
اوه لعنتی فکر کنمگند زدم چطور بهش بگممنظورم این نبود؟
+نه نه من منظورم این نبود صبر کن ببینم تو خودت چرا الان پیش دوست هات نیستی ؟
چرا یهو ناراحت شد
نگاهی به پایین انداخت
_چون کسی دلش نمی خواد با فردی که نزدیک مرگه دوست بشه!
منظورش از (نزدیک مرگ) چی بود؟
+متوجه نشدم...
_همه کسایی که سمتم میان وقتی میفهمن که بیمار هستم و وقت زیادی ندارم ترکم می کنن چون دلشون نمی خواد بعدا برای غم از دست دادنم گریه کنن!
مریض بود؟
اما ظاهرا مریض بنظر نمی رسید
چقدر عجیب
آدما همیشه عوضی تر از اونی هستن که فکر می کنین
+اما بنظر بیمار نمیای!
اگر بهش نمی گفتم توی دلم می موند
_من تومور مغزی دارم پس زیاد خودشو نشون نمیده
چرا دلم براش سوخت ؟
اون احتمالا کلی آرزو داره
کاشکی می شد جای بدن من با جای بدن اون عوض شه اونوقت می تونست بدون هیچ مانعی به آرزو هاش برسه
+تو خوب میشی حتما که قرار نیس بمیری نه؟
لبخند غمگینی بهم زد و پاسخی نداد
آبمیوه اش خورد بلند شد
_از دیدنت خوشحال شدم خداحافظ
وسایلش جمع کرد
چرا دلم نمی خواست بره؟
پول روی میز گذاشت و حرکت کرد
+صبر کن! من می تونم دوستت باشم!!
بلند داد زدم
برگشت و لبخندی شیرین بهم زد
اما چرا یهویی اینو گفتم !
عقلمو از دست دادم؟باهم قدم می زدیم صحبت می کردیم
اما بیشتر این من بودم که صحبت می کردم و اون با آرامش گوش می داد
احساس کردم که اون با بقیه متفاوته اون حس خوبی برخلاف آدم های دیگه بهم میده
به این حس میگن چی؟دوستی؟
_چرا ازم دور نشدی ؟
هدفش از پرسیدن این سوال چی بود شاید می خواست بدونه که چرا ازش خواستم باهام دوست بشه؟
+چون احساس کردم هردومون ی موقعیتی و داریم تجربه می کنیم
گوش هاش تیزتر شد
اره من حقیقت گفتم
+احساس کردم که توهم مثل من دیگه امیدی به زندگی نشون نمیدی توی صحبت هات متوجه شدم
با لبخند بهش نگاه کردم اما اون زودتر از من بهم لبخند زده بود
دلیل قانع کننده ای بود؟
_من وقت زیادی ندارم اما بیا باهم صمیمی تر بشیم
به چشم هاش زل زدم
اونم به چشم هام زل زده بود
ارتباط چشمی قوی ای داشتیم
چشم هاش زیبا بود نگاه هایی که می کرد خاص بود
وقتی صحبت می کرد دوست داشتم ساعت ها به حرف هاش گوش کنم
این احساس ناشناخته چی بود؟
متوجه شدم که مدت هاست بهش زل زده بودم
به سمت دیگه ای نگاه کردم
+البته !
روی چمن ها دراز کشیدیم
این برای اولین باره که خداروشکر می کنم چون کالجمون پارک داره!
دوباره بهش نگاه کردم با آرامش آسمون نگاه می کرد
اما چرا باید همچین پسر زیبایی و با محبت بیماری سختی داشته باشه؟
منم همراه باهاش به آسمون نگاه کردم
برخلاف تصورم امروز خبری از بارون نبود ابر ها خیلی قشنگ به نظر میومدن
خوشحالم از اینکه کنارم نشست
من خوشحالم از اینکه دوست جدید دارم
شاید واقعا همه ی آدم ها شبیه هم نباشن شاید همه دلیلی برای ادامه دادن نداشته باشن اما دلیل جونگ کوک چیه؟
+تو ...دلیلی...برای...ادامه دادن زندگی داری؟
برگشت و بهم نگاه کرد
_خود زندگی !
بهش سوالی نگاه کردم خندید و مکث کرد
_وقتی مثل من متوجه بشی که تا ماه های آینده نمی تونی زنده بمونی... هر ساعتی از زندگی و هر اتفاقی از زندگیت شیرین میشه از ابر ها دوستی های جدید و خوراکی های خوشمزه
به حرف های خودش خندید
تپش قلبم زیاد شده بود چرا؟
اونقدری زیاد شده بود که احساس می کردم ممکنه بشنوه
باز هم به صورتش زل زدم
و کم کم به لب هاش
اونا بی نقص بودن
چرا دوست داشتم ببوسمش ؟
گونه هام سرخ شده بود
احساس جدید و ناشناخته ای داشتم
مردم بهش میگن عشق؟؟!(من فکر کنم عاشق شدم!)
.
.
.
.
ووت و کامنت یادتون نره؛)♡
YOU ARE READING
when I felt in love | kookmin
Fanfiction❗️متوقف شده❗️ توی این دوره زمونه کمتر کسی پیدا میشه که واقعا عاشق بشه معمولا تمام عشق ها فیک و جعلی هست و بخاطر خواستن پول و ثروت زیاده اما این برای جیمین متفاوت بود اون به پسری ساکت مهربون توی کالجی که درس می خوند دل میبنده پسری که بخاطر بیماری ا...