- تهیونگ باید بیای خاستگاریم به خدا خانوادم بفهمم من قبل از ازدواج رابطه داشتم منو میکشن میفهمی؟
تهیونگ کلافه دستی در صورتش کشید و لب زد:
- انگار من مثلا اومدم التماس کردم که با من بخوابی یا با من دوست بشی یونگی... منم الان میگم فقط صبر کن همین. پای کاری که کردم هستم.
یونگی مات زده شد:
- نه نه تو نیومدی التماس من کنی من اومدم سمتت چون دوست داشتم اما توام دوستم داشتی قبول کردی قول دادی! دیر میشه تهیونگ...
تهیونگ وسط حرفش پرید:
- من الان شرایط ازدواج ندارم یونگی!
یونگی خندید از آن خانه های عصبی:
- همه چی داری... من حتی همه چیم نمیخوام ازت فقط منو از خونه بابام بیار بیرون اونا بفهمن من چیکار کردم دیگه هیچی براشون مهم نیست تهیونگ...
تهیونگ پوفی کشید و کلافه لب زد:
- برو حالا یه فکری میکنم برات فقط برو مخم نرو
یونگی اشک از ماشینش پیاده شد و بدو از سر کوچه سمت خانه شأن حرکت کرد و به در خانه که رسید کلید را از کیفش بیرون آورد و در باز کرد
دستی زیر چشم هایش کشید و وارد خونه شد و همین که سلامی داد پدرش سمتش آمد و ناگهان چکی زیر گوشش زد و صدای جیغ مادرش در خانه پیچید و یونگی مات زده ماند و فریاد پدرش در خانه پیچید:
- پسر پتیاره کجا بودی!
یونگی ترسیده عقب عقب رفت و مادرش هم اضافه شد:
- یونگی دوستت چی میگه؟ میگه... میگه رفتی با اون پسره تهیونگ همخوابه شدی! آره؟
دوستش؟! یونگی نفس نفس میزد و پدرش داد زد:
- میکشمت به خداوندی خدا میکشمت اگه راست باشه د یه چیزی بگو بی حیا.
هیچ نمیگفت و قلبش مثل گنجشک در سینه اش میزد و همان موقع پدرش روی مبل نشست و با نفرت لب زد:
- اخ پسر بدنیا آوردم که جواب کدوم گناهمو بدم... خانوم لباس بپوش میریم دکتر!
دکتر؟! دکتر ؟! نه نمیرفت اگر میرفت رسوا میشد و...
فقط اشک میریخت اما دیگر صبرش لبریز شده بود و نالید:
- من نمیام...
نمیام آقا جون نمیام...
