دریا آرام موج میزد و ناو کوچک جنگی را بر روی خودش میچرخاند و میلرزاند.
دو کودک خسته اش را در آغوش کشیده در گوشه ناو پناه گرفته بود و موج های خروشان دریا را میشمرد.
اگر تنها میدانست چه کسی به آن پادشاه بی خرد خبر داده است خودش او را زنده زنده میسوزاند.
صدای هق هق هانول در گوش های خسته اش زنگ میزد.
"چرا گریه میکنی هانولا؟"
هانول بینی گرد و کوچکش را بالا کشید و گفت:
"من دوشت ندالم بابایی ببینم..هانول بَدیش میاد"
تهگوک موهای فر هانول را نوازش کرد و گفت:
"هانولا..آخه اون بابایی..دوشمون داله"
با این سخن تهگوک پوزخندی گوشه لبانش جای گرفت.
دوست داشتن؟
چه واژه غریبی برای پادشاه خشمگن و بی خردی همچون جئون جلوه میکرد!
کودکانش را در آغوشش فشرد و زیر لب زمزمه کرد:
"شما مال منید..برای من ساخته شدید. تن و بوی عطر شما فقط برای آمیخته شدن با تن من نگاشته شده.."
___
مشتاقانه جلوی اسکله بندر بزرگ ایستاده بود و دریا را میپایید.
خوشحال بود؟
جوابش را نمیدانست اما آنگونه که دست های سردش را بهم میفشرد نشان دهنده یک چیز بود.
خوشحال و مشتاق بود!
محافظ جلو آمد و تعظیمی کرد.
"پادشاه به سلامت..سرورم کشتی تا لحظاتی دیگر به اسکله میرسد..امریی دارید سرورم؟"
با دست اشاره نرمی کرد تا محافظ برود.
میتوانست از این فاصله نیز بوی تن دو آلفا را حس کند.
دو آلفایی که بوی تنشان گرگش را به جنبش فرا داشت. و بوی تن دیگری که هردو رایحه رو در خود جای داده بود.
کم کم کشتی پدیدار شد. ناوی جنگی با سرنشینایی زمخت.
اما در میان تمام آنها امگایی که با اقتدار ایستاده و دو فرزند کوچک را به بغل داشت همچون صدفی در آغوش باد میدرخشید.
نگاه شاه بر چشمان رنگین امگا گره خورد.
یاسی!
آرامشی که بر تنش تزریق شد معادل هزاران هزار بوی گلی بود که هنگام قدم زدن در باغ آنها رو میچشید.
بالاخره زمان موعود فرا رسید.
با تخته ای که بر زمین شامبالا(شانگری لا) خورده شد قدم های کوچک دو کودک و مادرشان بر زمین نهاده شد.
پادشاه قدمی جلو نهاد و نگاهش روی دو پسر چرخید.
یکی از آنها درست شبیه کودکی های خودش و دیگری تنها ته چهره ای از وجود او را داشت.
"امگا کیم..به سرزمین ما خوش آمدید. من،وزیر اعظم و دست راست شاه به شما و ولیعهدان آینده سرزمینم ادای احترام میکنم"
و لحظاتی بعد مردمی بدون اختیار شاه سرهایشان را برای ورود مادر ولیعهدانشان خم کرده بودند.
"از پذیرایی شما خرسندم..کیم تهیونگ هستم.."
شاه جلو رفت تا بهتر کودکانش را ببیند.
به آرامی روی زانوانش خم شد و بی توجه به امگایی که خیره خیره او را نگاه میکرد دستی به صورت کوچک هانول کشید.
"به خونه خوش اومدی الفای کوچک"
"هانول"
صدایی رسا در گوش های شاه پیچید.
نگاهش را به امگا دوخت.
"اسم هاشون هانول و تهگوک هست سرورم"
جونگ کوک از روی زانوهایش برخاست و دستی بر لباس شاهیش کشید.
"به خاطر نمی آوردم اجازه ای برای ورود هرزگان به سرزمینم داده باشم"
تهیونگ خدا را شاکر شد.
چرا که کودکانش مشغول شیطنت با یکدیگر بودند.
توده تهوع آوری که گلویش را در بر گرفته بود او را عذاب میداد.
گناه تن کوچکش چه بود که از همه جا رانده میشد؟
"من..مادر فرزاندم هستم..برای کنار آنها بودن به اجازه هیچ احد والناسی نیازمند نخواهم بود سرورم"
جونگ کوک پوزخندی از وقاحت امگا زد و با انگشتانش به خدمتکار های ایستاده اشاره کرد.
"به قصر راهنمایی شون کنید"
و خود به طرف کالسکه شاهانه اش به راه افتاد.
اما قبل از نشستن بر صندلی های چرمی بادمجانی رنگ لحظه ای ایستاد و گفت:
"دو کودک همراه من به قصر میان"
وزیر اعظم به طرف تهگوک و هانول رفت و هنگامی که میخواست دست تهگوک را از دستان یخ زده مادرش جدا کند قل دیگر چنان غرشی برایش کرد که تنش را ترس فرا گرفت.
قدمی به عقب رفت و احترامی به آلفا گذاشت.
"دستور سرورم، شاه شاهانه بانو..لطفا آنها را با ما همراه سازید"
تهیونگ روی زانوانش نشست. میدانست چاره ای ندارد.
او در سرزمینی غریبه در آغوش زندان کشیده شده بود و توانی نداشت.
"هانولا..تهگوک من..لطفا همراه پدرتون برید.."
اما نگاه اشکی تهگوک چیز دیگری میگفت.
از ذوقی که برای دیدن پدرش داشت غرامت زده مانده بود.
نمیخواست مردی را که با مادر زیبایش انگونه رفتار کند و او را رنج ها دهد.
"لطفا فرشته های من..مادر رو اذیت نکنید"
هانول با درک موقعیت شان دست کوچک تهگوک را درون دستان حمایتگر تود گرفت و با قدم هایی که تک تکشان دل تهیونگ را میلرزاند و ذوب میکرد به سوی کالسکه رفت.
چرا این سرنوشتشان بود؟
پدرشان چرا آنها را رها کرده و اکنون در آغوش میخواست؟
کلمه ای که بارها از زبان پدربزرگ هم عقلش شنیده بود به چه معناست؟
هرزه؟
اجازه داد تا اول تهگوک سوار شود تا اگر اتفاقی افتاد پشت او را داشته باشد.
جونگ کوک با لذت به دو کودک آلفایش خیره ماند.
حمایت های قول بزرگتر او را به وجد می آورد.
بی شک برای جانشینی اش مناسب مینمود.
با جای گرفتن دو آلفای کوچک که عطرآشفته شان تمام اتاقک کوچک را پر کرده بود زبانی بر لب هایش کشید.
"فکر میکنم پدرتون براتون توضیح داده برای چی اینجایید عزیزای من..من پدر شما هستم..جئون جونگ کوک و جای شما در قصر من، و سلطنت من محفوظ باقی مانده"
اخم هانول او را کمی از بحث دور کرد.
"مادلمون..پدلمون نه.."
جونگ کوک شگفت زده شد. آن دو وروجک پسر امگا را مادر صدا میکردند؟
اما این توهینی به آلت میان پاهای پسر نبود؟
تهگوک با چشمان خیسی که با پیراهن سفید و عطراگین هانول زدوده شده بودند گفت:
"دوشت ندالیم"
و این جمله تنها جونگ کوک را شوک زده کرد.
مگر نباید دو قول آلفا به پدرشان جذب میشدند؟
مشکل از کدام باتلاق تعفن اوری سرچشمه میگرفت؟
_____
و..پارت اول زنجیر عشق خدمتون..
این یه مینی فیکه..و احتمالا هفت یا هشت پارت بیشتر نباشه.
اگر دلتون میخواد بزنید تو تخمای جونگ کوک..بفرمایید.
بنده اجازه رو صادر میکنم.
جونگ کوک:تو؟تو مگه چکاره ای؟
من:اگر من بخوام میتونم همین الان کاری کنم کاپل ویکوک شه..اون موقع باید باتم شی عزیزم.
جونگ کوک:ای لعنت به ذاتت پدسگ
من:ممنون از تعریفت جونگ کوکا..ووت و کامنت فراموش نشه.
برای این فیک شرطی نمیذارم چون جایزه تونه..اما جایزه اصلی..
خب خب..
کیا پارت دوم بهشت کوچک تنت رو میخوان؟
با اینکه شرطا نرسیده اما دلم نمیاد نذارمش.
و از طرفی دارم جایی میرم و ممکنه اینترنت ضعیف باشه که بنویسم..
پس..
منتظر آپش بمونید رنگین کمونی ها
YOU ARE READING
torquem amoris
Historical Fictionزنجیر عشق} _خوش اومدی امگا کیم...یا شاید باید بگم امگا هرزه که مایه آبرو ریزی خاندان کیم شده. تنش لرزید. دست هایش روی گوش های کودک خردسالش سفت تر شد. +من..مجبور شدم. ______ _واقعا بچه های منن؟ +آره جونگ کوک...آره آلفا..آره بی رحم ترین من...