نگاهش را به چشمان مشکی او دوخت.
"واقعا باور کنم این تویی؟"
جونگ کوک دستش را بر تن برهنه او کشید و گفت؛
"باور کن..این منم جفتت"
تهیونگ پوزخندی زد و دست او را میان ران هایش برد.
"میدونم برای داشتن بدنمه..تا میتونی ازش استفاده کن..چون بعدش دیگه من رو نمیبینی"
جونگ کوک اخمی بر چهره نشاند و دستش را پس کشید.
"چی گفتی؟"
تهیونگ روی تخت نمخیز شد و با وجود درد کمرش لباسش را برداشت."میرم به بچه ها سر بزنم..هر وقت نیازم داشتی کافیه به خدمتکار بگی"
و از اتاق لنگ لنگان خارج شد.
___
جیانگ پشت کمر تهگوک را مالید و در گوشش زمزمه کرد:
"هیشش..گریه نکن خوشگل پسر..ببین..ببین الان میگم مامانت بیاد"
و در همان لحظه تهیونگ وارد اتاق شد.
هانول با دیدن تهیونگ با اشک های شوق به سویش دوید و پایش را بغل کرد.
"ماما..تولوخودا هانول تنها نذال میتلشه"
تهیونگ لبخند خسته ای زد و تن کوچک او را در آغوش کشید."کی پسر خوشگل رو تنها گذاشته؟
من فقط یه کاری برام پیش اومده بود"
هانول فین فین کیوتی کرد و گفت:
"اما شیانگ دفت ملیش شدی"
تهیونگ نگاهی به جیانگ کرد و گفت:
"آره مامان یکم کسالت دارم اما خوب شدم"
تهگوک با بی قرار به سوی تهیونگ دوید و او هم طلب آغوش کرد.
چقدر هر دو کودکش دوستش میداشتند و چه حیف که دیگر قرار نبود هیچکدام را ببیند.
____
همه چیز سر میز طویل شام معذب کننده بود.
حتی جیانگ هم سرش را بالا نمی آورد.
"من و تهیونگ فردا راهی دریا میشیم..امیدوارم موافق باشید سرورم"
جونگ کوک عصبی قاشق میان انگشتانش را فشرد.اجازه میداد جفت دوست داشتنی اش همراه برادرش برود؟
"من مشکلی ندارم جیانگ اما تهگوک و هانول چی؟"
جیانگ نگاهش را به تهیونگ داد.به او حق میداد نگران کودکانش باشد اما چاره ای نبود.
"مجبوریم تهیونگ..اگر فردا راه نیافتیم تا دو هفته آینده گیر طوفان میافتیم"
هانول بغض کرده به پارچه لباس تهیونگ چنگ زد.
"نلو ماما..تنهامون نذال"
تهگوک با گریه ظرف غذا را هول داد و محکم در آغوش تهیونگ پرید.
"اشتباه کلدم ماما..بابایی نموخوام..تولوخودا بلگلدیم خونه پدلبشلگ...ایشکال نداله بشنمون..فقط تو نلی"
تهیونگ هقی زد و محکم تن او را بغل کرد."مامان متاسفه که هیچ کاری ازش برنمیاد..مامان یه بی عرضه اس پسرا.."
سپس گونه هر دو کودک را بوسید.هانول به طرف جونگ کوک رفت و مشت کوچکش را به قفسه سینه او کوبید.
"اشت متنفلم..تو بابا بدی هشتی.."
سپس دست قول کوچکش را گرفت و راهی اتاق شد.
جیانگ با آرامش غذای درون دهانش را قورت داد و گفت:
"فردا راهی میشیم"
و سپس از جای برخاست و او هم رفت.
و حال جونگ کوک خشمگین و درمانده ای مانده بود که نگاهش دانه دانه مروارید های کوچک امگایش را شکار میکرد.
_____لباسش تنش را به سوی دیوار پرتاب کرد.
دستش را روی تن بلورین او کشید و لب زد:
"تو جایی نمیری امگای من"
تهیونگ نگاهش را به کهکشان های سرد او دوخت."امگای تو؟اما فکر کنم من از این به بعد امگای جیانگم"
جونگ کوک مک محکمی بر پوست بلورین او نهاد و گفت:
"اینکه الان تو تخت من..توی آغوش منی ثابت میکنه که امگای منی"
تهیونگ تکخندی زد و گفت:
"اما انگار یادت رفته من یه هرزه ام و تو تخت خیلیا بودم"
چشمان آرام جونگ کوک متلاطم شد.
اقیانوس آرامشان طوفانی شد و با شدت تن نحیف امگا را به دیوار کوبید.تهیونگ ناله درمانده ای کرد و به دست های قوی او که به دیوار پینش کرده بود چنگ زد.
"یه بار دیگه از آلفای دیگه ای حرف بزن تا خودم...تنت رو سیاه و کبود کنم"
تهیونگ با ترس پشت دستش را روی گونه های ترش کشید.
"واقعا فکر کردی اینقدر بهت بها میدم که هر دم هرزه بودنت رو به یادم بیاری؟
آره هرزه..از این به بعد میشی برده این عمارت..
تو لیاقت ملکه شدن رو نداری"
_____
جیانگ با نگرانی برای بار دیگر بازوی برادرش را کشید.
"لج نکن جونگ کوک..اذیتش نکن..اون دیگه تواناییش رو نداره"
جونگ کوک محکم او را عقب راند و گفت:
"به تو ربطی نداره جیانگ..اون امگا مادر بجه های من و جفتمه..حالا هم از اینجا برو"
و به سوی اتاق راهی شد.
به خداوندگار آسمان ها و زمین قسم..به همان کس به میپرسیدنش و به حکمش آتش گلستان میشد..او خوددار بود.
خوددار میکرد اما آن امگا آتش تنش را برمی افروخت.جونگ کوک در اتاق را با ضرب به دیوار کوبید.
"بلند شو هرزه..باید یه سری نکات رو بهت یادآوری کنم.
1_تو برده ای عمارتی و گوش به فرمان من.
2_ وراث من باید به درستی تربیت بشن پس کسی مثل تو شایسته مادریشون نیست..
3_ حق دیدنشون رو نداری
4_ در کل هفته سه وعده غذایی بیشتر دریافت نمیکنی"اما برای تهیونگ هیچکدام از قانون های مزخرف آلفای روبه رویش مهم نبود.
مهم کودکانش بودند.
"لطفا..آلفا نه..بذار بچه هام رو ببینم".
جونگ کوک پوزخندی زد و از اتاق خارج شد.
قلبش دردناک میتپید. نمیتوانست با امگایش همچین رفتاری داشته باشد اما امان از لجبازی.
_____
هانول به در مشت میکوبید.
"ماما...ولش تونید...ماما تولوخودا بیا دلو باز تن.."
تهیونگ پا به پای کودکش پشت در میگریست و هق میزد.
کاری از دستش بر نمی آمد...
او هم اسیر این سیاست کثیف شده بود.هانول جیغ بلندی کشید و مشت هایش را روانه پای جونگ کوک کرد.
"اشت متنفلم..تو بابا بدی هشتی..تو به دلد نخولی..دلم نمیخواد ببینمت"
جونگ کوک با خشم دستش را بلند کرد تا سیلی بر گونه هانول بنشاند اما تهیونگ که احساسش کرده بود فریاد کشید:
"آلفاااا...نه..تو رو خدا نه..به هر کی میپرسیتی نکن..دست روی پسرم بلند نکن..نزنش عوضی..اون فقط یه بچه اس"
تهیونگ روی زمین افتاد و به در مشت کوبید.
"نزنش...نزنش.."
جونگ کوک دستش را مشت کرد.
"بیا ببرش خدمتکار"
خدمتکار با ترس و با وجود جيغ ها هانول او را به اتاقش کشید.
جونگ کوک در را گشود و داخل رفت.دیدن تن بیحال امگایش زجر داشت.
"روی تخت"
این سرنوشت شوم تمامی نداشت.
____اوهوم..نایت صحبت میکنه.
دوستش داشتید؟
😐😈😈😈
میدونم میخواد کلمو بکنید اما..من دوستش دارم.
هاهاها...من یه شرورم.هی فکر نکنید چون خیلی بچه های خوبی هستید آپ کردم.
چون تولدم بود بهتون هدیه دادم😌
حالا ماچم کنید.
ووت و کامنت یادتون نره از فیک جدید وارث حمایت کنید.
دوستون دارم.
Night
YOU ARE READING
torquem amoris
Historical Fictionزنجیر عشق} _خوش اومدی امگا کیم...یا شاید باید بگم امگا هرزه که مایه آبرو ریزی خاندان کیم شده. تنش لرزید. دست هایش روی گوش های کودک خردسالش سفت تر شد. +من..مجبور شدم. ______ _واقعا بچه های منن؟ +آره جونگ کوک...آره آلفا..آره بی رحم ترین من...