با عشق تخم مرغ ها را هم میزد. کمی شیر به آنها اضافه کرد و آرد شیرین شده را درونش ریخت.
ماهیتابه داغ شده را جلو آورد و مواد را درونش ریخت و به صدای جیز و ولز خمیر گوش داد
با برشته شدن نان آن را برداشت و با برش های مساوی و کمی خامه و توت فرنگی که دختر خدمتکار برایش آماده کرده بود چید و به طرف اتاق مجللی که پادشاه برای کودکانش تدارک دیده بود به راه افتاد.
با دیدن پادشاه که از رو به رویش با اقتدار قدم بر میداشت سری به نشانه احترام خم کرد و میخواست رد شود که پادشاه غرید:
"جرئت نکن اون آشغال رو به خورد ولیعهد های من بدی هرزه"
تهیونگ با بغضی که گلویش را حصار کرده بود لب گزید و آرام گفت:
"من هرزه نیستم"جونگ کوک پوزخندی زد و شنل شاهانه اش را به عقب راند و با دستانی که در جیب شلوار ابریشمی اش قفل کرده بود جلو آمد.
"چیزی گفتی هرزه؟ نشنیدم..اخه من پادشاه که زبون هرزه ها رو بلد نیستم"
تهیونگ با حرصی که همچون گدازه در رگ هایش میجوشید و میراند یقه پیراهت ساتن جونگ کوک را چنگ زد و گفت"اما بچه هات رو از همین هرزه داری پادشاه..حتی شده به خاطر بچه هاتم بهم احترام بذار پادشاه"
پادشاه را با تمسخر غرید و بعد از کوبیدن بشقاب صبحانه کودکانه اش که با فروتنی این قضیه را قبول کرده بود راهی اتاق آلفاهای کوچکش شد.
_____هانول خنده زیبایی کرد و گفت:
"میتونیم بلیم اونشا باشی تنیم؟"
تهیونگ درحالی که با لبخند درخشانی دکمه های لباس زیبای هانولش را میبست گفت:
"حتما زندگی مامان..برید بازی کنید..ولی خودتون رو کثیف نکنید."
تهگوک با لبخند دستی به گردن تهیونگ گرفت و از کول او بالا رفت و گفت:
"به سوی باشی مامانی"
تهیونگ خندید و با به آغوش کشیدن هانول و گذاشتن دست دیگرش زیر باسن تهگوک تا نیافتد به سوی محوطه قصر دوید.
"بریم بازی"
هر دو آلفا هویی کشیدند و خوشحالی در چشمانشان درخشید. دیگر چه میخواستند مگر؟
.
.
.
نگاهش به امگایی بود که با فروتنی که حتی با وجود وزن سنگین دو آلفا آنها را به آغوش میکشید و میدوید تا شادشان کند.
"اون قویه"
با صدای پیرمرد کنار گوشش از سراب تصویر خانواده اجباری اش در آمد و گفت:
"آره"پیرمرد ریشخند بلندی کرد و به تهگوک اشاره کرد.
"اون بهترین شمشیر زن میشه..و اون یکی بهترین فرمانروا..اینکه از پس به دنیا آوردن دو تا آلفا بر اومده درست اثبات قوی بودنشه..بزرگ کردنشون راحت نیست"
جونگ کوک با دستانی که پشتش قفل شده بود به فکر فرو رفت.
آخر که چه؟آزار امگا چه کاری را پیش میبرد؟ جدا کردن امگا از آلفا های کوچک فقط آنها را آزرده خاطر میکرد.
"نگرش میدارم..مقدمات ازدواج رو آماده کن"
_________
نگاهش به جام شراب مرغوب خیره بود.
"مقدمات ازدواج برای سه روز دیگه آمادس"
نگاه متمسخر تهیونگ چشمان خسته و مقتدر پادشاه را هدف گرفت.
"چی گفتید؟ازدواج؟"
جونگ کوک نامه را روی میز پرتاب کرد.
"با برادرم..همینجا در قصر ساکن میشید تا کنار ولیعهد ها باشی"
تهیونگ با تمسخر یقه جونگ کوک را میان مشت های گره کرده اش کشید"چی از جونم میخوای عوضی؟خفه شو"
اما جونگ کوک او را هول داد و گفت:
"قدرتی نداری امگا..و اینجا تو سرزمین من..من تصمیم گیرنده ام"
تهیونگ با صدای بلند جیغ کشید و از اتاق بیرون زد. چگونه میتوانست آلفای دیگری را تحمل کند؟
پس کودکانش چه؟
او تحمل عطر آلفایی جز کودکانش را بر تنش نداشت.
الهه ماه منظورش از این همه بدبختی چه بود لونا؟
_________
هاها..واقعا فکر کردید جونگ کوک میخواد با تهیونگ ازدواج کنه؟
کور خوندید.
نویسنده پر از سوپرایز های ریده شده اس.
خب خب..ووت و کامنت یادتون نره..
دوستون دارم.
نایت
YOU ARE READING
torquem amoris
Historical Fictionزنجیر عشق} _خوش اومدی امگا کیم...یا شاید باید بگم امگا هرزه که مایه آبرو ریزی خاندان کیم شده. تنش لرزید. دست هایش روی گوش های کودک خردسالش سفت تر شد. +من..مجبور شدم. ______ _واقعا بچه های منن؟ +آره جونگ کوک...آره آلفا..آره بی رحم ترین من...