stubborn

1.9K 270 16
                                    

جیانگ با نیشخند به دو آلفای خون خالص کوچک رو به رویش زل زده بود.
"بلا چی به داداشیم زل شدی؟هوم؟"

هانول با تخسی گفت و نگاه جیانگ را بر خود کشید. جیانگ با صدای بلند قهقهه ای سر داد و گفت:
"سلام هانول کوچولو..من عموتم..جیانگ..بگو عمو جیانگ"

هانول با تخسی لب برچید و گفت:
"جینانگ شیه دیده؟بلو گمشو..حق نیدالی به مامانم دشت بشنی"

تهگوک با چشمان اشکی دست هانول را گرفت و گفت:
"به ماما دشت موزنه؟"

جیانگ با چشمان گشاد شده به آن دو وروجک که برای خودشان قصه میبافتند خیره شد  و گفت:
"چی؟من؟_من کی به مامانتون دست زدم؟"
با ورود جونگ کوک به اتاق هر دو کودک دست از پچ پچ برداشتند و نگاه مرگبار هانول روانه جونگ کوک شد.
"چکار میکنید پسرا؟"

تهگوک با خنده خرگوشی گفت:
"داش..."
هنوز سخنی بر زبان نرانده بود که هانول غرشی کرد و با کشیدن دست برادرش آن را همراه خود برد.
"به شوما لبطی نداله..بذالید با مامامون بلگلدیم خونههههه"
فریاد هانول اتاق  را پر و گوش دو مرد را آزرد.
و لحظاتی بعد تنها داغی صورت کوچکی به جای مانده بود که از سیلی سرخ بود  و چشمانی که اشک های ناخواسته غرور در آنها حلقه زدند.

"باید یاد بگیری..جانشین من نباید با فریاد صحبت کنه..جانشین من باید باوقار باشه"
اما نگاه اشکی و اخم آلود هانول که برادر ترسیده اش را به آغوش کشیده بود چیز دیگری میگفت.
بی شک پسر کاملا از نظر اخلاقی هم شبیه مادرش بود.
_____
 گلبرگ لاله سرخ را نوازش کرد و تلخندی بر لب آورد.
عشق؟
هیچ کجای زندگی او خبری از این واژه نحس و شوم نبود. هرچند که شوم باشد و نحس!
با درد شدیدی که در قلبش پیچید آهی ازمیان لبانش به بیرون جهید.

امگایش احساس خطر میکرد.
احساس خطر برای توله های عزیزکرده اش!
به سرعت برخاست و به سوی طرفی رفت که عطر کودکانش از آنجا به مشام میرسید.
با ورود به اتاقی که احتمال میداد این چند روز شاهزاده جیانگ در آن اقامت داشته باشد چشمانش گشاد شد.

"هانول.."
هانول با لب های برچیده و گونه ای  به سرخی گلبرگ های همان گل لاله سرخی که لمش کرده بود به طرفش چرخید و هق زد:
"ماما.."
قلب تهیونگ چند تپش جا انداخت. چه کسی کودکش را آزرده بود؟

با بالا آوردن سرش و دیدن نگاه طلبکار جونگ کوک خشمگن به طرف او حمله ور شد.
مشت محکمی به گونه جونگ کوک کوبید و غرید:
"پادشاه..آلفای برتر..سرور بزرگان..هرکی میخوای باش..نه پدر بچه های منی نه سرپرستشون..حق زدن هانول من رو نداشتی عوضی..من..نه با برادر احمق تر از خودت و نه هیچ آلفای دیگه ای ازدواج نمیکنم..من و بچه هام از سرزمین کوفتیتون میریم"
جونگ کوک عصبانی بازوی نحیف او را چنگ کرد و تن او را به خود چسباند.
لبان داغش را کنار گوش امگا برد و گفت:
"پادشاه اینجا منم..سرپرست اینجا منم.صاحب تن هرزت و بچه هاتم منم..جایی برای رفتن نداری..پس آروم بگیر و عین یک امگای موقر برو و توی اتاقت بشین..هانول رو آروم کن  و خفه شو وگرنه قول نمیدم تا صبح جوری داخلت نکوبم که یادآوری زجر و عذاب هایی که پدرت بهت داده برات تمسخر آمیز بشه..برو"
و او را هول داد. 

torquem amorisWhere stories live. Discover now