ووت بدید بعد برید بخونید خسیسا..
راستی پایان پارتم یه معرفی کوچولو داریم و چندتا عکس که دلتون بره
هییی یو..اگر یکم همت به خرج بدی..شرطای بهشت کوچک تنتم برسونید اپ کنم بچایمن..اگر نفری دو تا کامنت بذارید و یه ووت برای پارت آخرش شرطا رسیده پارت بعد رو مینویسم
________________با خشم تمام کتاب های سلطنتی کتابخانه عظیم را روی زمین میریخت و فریاد میکشید. دو کودکش جمع شده در خودشان تن یکدیگر را در آغوش کشیده بودند و میگریستند.
"نلو ماما...نلو"
تهیونگ در حالی که با ضعف و بغض روی زانوهایش خم میشد اجازه داد تا اشک هایش روی گونه هایش بغلتند.
"نمیخوام برم پسرا..نمیخوام برم زندگی های من..لعنت بهت کیم..لعنت به خودت و زندگیت.."
و کتاب بزرگ و قطور را به سمت دیوار پرتاب کرد. کتاب با صدای بلندی به دیوار برخورد کرد و روی زمین افتاد.
تهیونگ جمع شده در خود هقی زد و تن دو کودکش را در آغوشش قفل کرد.
عطر ترنجش از هر دمی ترش تر و عسل ملایمش که حال غلیظ و غمگین شده بود دل را میزد.
تهگوک دست کوچکش را روی دستان ظریف و کشیده تهیونگ گذاشت.
"نگلان نباش ماما..ما کنالتیم"
تهیونگ موهای هردو رو بوسید وگفت:
"هرچیزی هم بشه ماما هیچوقت شما رو ترک نمیکنه زندگی های من"
________
جونگ کوک با لباس سلطنتی اش را کمی جمع کرد و رو به خدمتکار گفت:
"مقدمات برای ورود شاهزاده آمادس؟"
خدمتکار با ترس و سری خم گفت:
"بله سرورم..پیک خبر آوردم که تا فردا صبح شاهزاده جیانگ تشریف فرما میشوند"
جونگ کوک سری تکان داد و اشاره کرد تا او را تنها بگذارند. هنوزهم نگاهش خیره امگایی بود که با وجود تمام درد هایش دو کودکش را در آغوش داشت و برایشان بازی در می آورد تا بخندند.
"فکر نمیکنی این اشتباهه؟"
نگاهش را به پیرمرد دوخت و لب زد:
"نه"
و با کشیده شدن لباسش وارد اتاق شد.
"چرا فکر میکنی اگه با جیانگ ازدواج کنه قراره جانشین های تو رو خوب بزرگ کنه؟
اون میتونه بره دنبال زندگی خودش و اون موقع تو و اون دو آلفای خام که عاشق مادر امگاشونن و با تو لج دارن باقی میمونی"
جونگ کوک با خشم دستش را روی میز پایه کوتاه جلویش کوبید و فریاد کشید:
"خفه شو پیرمرد.."پیرمرد ساکت شد. ولی به راستی حق با پیرمرد بود!
اگر تهیونگ بچه ها را ترک میکرد چه؟"
_______
صبحی که با نحسی آغاز شد!
صبحی که به جای نشستن کنار کودکان آلفایش کنار آلفای دیگری میگذراند و میز صبحانه ای که حالش را بهم میزد.
"پس مادر برادزاده هایم من شمایید؟"جیانگ با تعجب پرسید و ابرویی بالا انداخت. امگای رو به رویش برای به دنیا اوردن دو توله الفا بسیار ظریف و ضعیف مینمود.
اما حرفش با کوبیده شدن چاپا استیک های طلایی درون کاسه بر میز و فرو رفتنشان در چوب پاسخ داده شد.
"اونا برادرزاده های تو نیستن..اونا پسرای منن..کیم تهگوک و کیم هانول..واضحه یا روشن سازی کنم؟"
جیانگ با پوزخند شیطانی انگشتا ن ظریف امگا را میان انگشتان قوی و محکم خود گرفت و فشرد.
"دفعه بعد که صداتو سر الفات بلند کنی بهت یاد میدم این طور صحبت کردن با یه الفای سلطنتی چه تبعاتی داره امگا جئون"خون تهیونگ به جوش آمده از خشم و درد دستش را پس کشید و یقه جیانگ را جلو کشید. با خیره شدن درون چشمان قرمز،براق و شیطان جیانگ غرید:
"من یه امگای ضعیف نیستم آلفا جیانگ..من مادر دو تا الفای سلطنتی ام..پس فکر کنم بدونید چه قدرتی دارم"و سپس تنها اتاقی پر از عطر عسل و ترنج به جای مانده بود.
و جیانگی که با پوزخند شیطانی نقشه ها داشت.
"درست مثل خودم..سرکش..و البته دوست داشتنی"
_________
جونگ کوک خیره به دو الفای کوچک رو به رویش شروع به سخن گفتن کرد.
"تهگوک و هانول..میدونید که مادرتون نمیتونه تا آخر عمر تنها بمونه..اون موظفه به خاطر ما با یه آلفای سلطنتی ازدواج کنه...و برادر من تنها کسیه که از خاندان سلطنتی مجرد باقی مونده"
هانول با قیافه خشکی گفت:
"چلا باید با یه آلفا ایزدواج تنه؟"
ته دل جونگ کوک از صدای شیرین و کلمات قندی هانول لرزید و گفت:
"چون این یه قانون..و از اونجایی که مادرتون همسر من نیست باید با یه آلفای سلطنتی ازدواج کنه تا شما به طور رسمی از خاندان جئون شناخته بشید بتونید جانشین های من باشید"
تهگوک با اخم دست به کمر زد و گفت:
"شانین؟چی هست؟"
جونگ کوک با متانت مردانه خندید و گفت:
"جانشین آلفای کوچک..یعنی به جای من حکومت کنید"
هانول بینی گردش را با انزجار جمع کرد و دستی در هوا تکان داد.
"نمیخوایم شانینت باشیم..بشال مامامون لو ببلیم و بلگلدیم خونه خودیمون"
و سپس از جای برخاست و با لجبازی از اتاق خارج شد.
تهگوک با چشمان درشت که رونوشتی از چشمان آهویی جونگ کوک بود به او خیره شد. جونگ کوک با لبخند کوچکی به او خیره بود تا چیزی بگوید که تهگوک او را غافلگیری کرد:
"هلزه یعنی شی؟"
لبخند جونگ کوک به اخمی تلخ تبدیل شد.
"این کلمه رو از کی شنیدی پسرم؟"
تهگوک با تعجب گفت:
"پشلم؟..ننومودوم..بابا بشلگ به ماما میگفت..ماما هم گلیه میکرد و میگفت من هلزه نیشتم..تو منو مشبور کلدی..یعنی شی؟"
جونگ کوک اخمش را تشدید کرد و گفت:
"کلمه زشتی پسرم..دیگه تکرارش نکن."
و سپس تهگوک را راهی اتاق برادرش کرد.
ایستاده در میانه اتاق با خود تکرار کرد.
"مجبورش کرده؟یعنی چی؟"
ناگهان هانول با اخم بزرگی وارد اتاق شد و با صدای بلند و حرصی غرید:
"چلا خودت با مامامون اشدواج نموتونی؟مگه بابامون نیشتی؟مگه مامان باباها باهم اشدواج نمیتونن که بچه دال شدن؟چلاااااا؟"
و به راستی چرا؟
______________
خب عسلی ها..اینم به خاطر اون عسلی تازه واردمون که خیلی اصرار کرد بنویسم..
حالا یه چیزی..واقعا زورتون میاد یه ووت بدید یا یه کامنت خوب بود خسته نباشی بنویسی خستگی از تن در بره؟
اینقدر خسیس نباشید. در ضمن فالو کردن من برای پیدا کردن کارهام یا اضافه کردن فیکام به ریدینگ لیستاتون کسی رو حامله نکرده و نمیکنه..
پس این کار رو بذارید کنار.
بگید ببینم از کی بیشتر خوشتون میاد؟
هانول یا تهگوک؟
________نام:جئون جیانگ
سن:29
رده:آلفای سلطنتی خون خالص
رایحه:دارچین و لیمو
به خاطر تنفرش از سلطنت از پادشاهی کناره کشید و به جونگ کوک واگذارش کرد.
عاشق امگاهای سرکش و لجباز وحشی..به خصوص امگاهای نر..
من به شخصه عاشق شخصیتشم
YOU ARE READING
torquem amoris
Historical Fictionزنجیر عشق} _خوش اومدی امگا کیم...یا شاید باید بگم امگا هرزه که مایه آبرو ریزی خاندان کیم شده. تنش لرزید. دست هایش روی گوش های کودک خردسالش سفت تر شد. +من..مجبور شدم. ______ _واقعا بچه های منن؟ +آره جونگ کوک...آره آلفا..آره بی رحم ترین من...