اتاقک بوی ماهی گندیده میداد. حتی پنجره ای برای گذر آفتاب وجود نداشت.
هقی زد و در خود جمع شد.
"لونا داری چه بلایی سرم میاری؟"
تمام تنش در آتش درد میسوخت. نمیخواست بار دیگر به او تجاوزی صورت بگیرد.
مرد داخل اتاقک شد و نیشخند کثیفی زد."ببین اینجا چی داریم..یه امگای ترسیده..یه امگای زیبا..هوم..هرچی از زیباییت بگم کمه"
تهیونگ با گریه فریاد کشید:
"دستت به من بخوره پادشاه پیدات میکنه و میکشتت"
مرد با صدای بلند قهقهه ای سر داد و گفت:
"مگه تو کی هستی؟"
تهیونگ با آنکه از آن کلمات و مرد نفرت داد غرید:
"همسرش..جفتش..مادر جانشینانش.."
مرد سر جایش ایستاد و با پوزخند گفت:
"تموم شد؟حالا خودت لباس هات رو در میاری یا درشون بیارم؟"
تهیونگ دستانش را روی شکمش قفل کرد و سرش را پایین انداخت.
مرد با صدای کریه اش زمزمه کرد:
"پس انتخاب کردی همکاری نکنی"
و سپس به طرف تهیونگ رفت و وحشیانه یقه لباسش را کشید تا پاره شود که تهیونگ لگد محکمی به صورت مرد کوبید.
مرد با فریادی روی زمین افتاد و غرید:
"کاری میکنم که برای آروم شدن ضرباتم زجه بزنی"
و میخواست سیلی به گونه تهیونگ بزند که با به مشام رسیدن عطر گندی عقب ایستاد و عقی زد.
تهیونگ با تعجب سرش را بلند کرد و با دیدن مرد که با پاهای سست از اتاق خارج میشد زیر لب گفت:
"کار توعه تحفه؟"
با پیچیدن حس خوبی در وجودش گفت:
"واقعا تو چیی تحفه؟خدا؟"
____
"منم مویام"
جونگ کوک کلافه هانول را از پایش جدا کرد و گفت:
"اگر بخوای اذیت کنی مامانت رو نجات نمیدم"
هانول اخمی کرد و به پای جیانگ چسبید.
"عمو..منو ببل"
جیانگ به لپ های آویزان او خندید و او را بلند کرد.
"باید زودتر راه بیافتی"
جونگ کوک پوفی کشید و سوار کشتی شد.
"اولین کاری که باهاش میکنم اینکه اونقدر میزنمش تا خون بالا بیاره..امگای دیوانه"
جیانگ با تعجب گفت:
"تو حق زدن یه امگای باردار رو نداری..خشمت رو کنترل کن"
جونگ کوک با یادآوری بچه اهی کشید و سرش را پایین انداخت.
"لنگ ها رو میکشیم"
.
.
دو ساعت از به راه افتادنشان در دریا میگذشت اما هنوز خبری از دزدهای دریایی نبود.
"باید یه تله درست کنیم..یه اتیش روشن کنید.."
خدمه اطاعت کردند مشغول درست کردن آتش در جای مخصوصش شدند.
جونگ کوک خسته به بدنه کشتی تکیه داد و زیر لب با خود گفت:
"یعنی اینقدر ازم تنفر داری که جون خودت رو به خاطر بندازی؟"
____
"پاشو اینو کوفت کن"
صدای نکره مرد و ظرف غذایی که با بوی گندش حال او را بهم میزد اشک چشمانش را روان تر میکرد.
"گمشو بیرون"
تهیونگ فریاد کشید و در خودش جمع شد.
مرد خشمگین لگدی به پهلوی او زد و موهایش را در مشت گرفت.
"من آلفات نیستم هرزه..اینجا رییس منم وقتی میگم کوفت کن یعنی کوفت کن..کوفت کن تا هم خودت رو هم اون حرومزاده توی شکمت رو نکشتم"
تهیونگ هقی زد و دست او را از موهایش جدا کرد.
با احساس خیسی میان پاهایش وحشت زده نیم خیز شد.
با دیدن خونی که از لباسش پر کف های چوبی پوسیده میچکید ترسید.
بغض بر گلویش نشست و گفت:
"معذرت میخوام تحفه..مامان خوبی برات نبودم"
مرد با انزجار روی برگرداند و از اتاقک کشتی خارج شد.
"رییس یه نور میبینم..انگار یه آتیش بزرگه..فکر کنم یه کشتی باشه"
____
"سرورم..کشتی شون رو پیدا کردیم"
جونگ کوک گفت:
"پس آماده شید..باید سالم همه نیروهامون رو خارج کنیم"
نیروها؟
برای خودش هم مسخره بود که تنها به عشق امگایی که وجودش شده بود آنجا بود.
اما چه میکرد؟.
.
.
همه چیز سیاه و تار بود.
میتوانست لرزش ها و صدای فریاد ها را درک کند اما هیچ عملی نمیتوانست انجام دهد.
تنش کرخت شده بود.
خون زیادی از دست داده بود اما کاری از دستش بر نمی آمد.
با وحشیانه گشوده شدن در تنها چندی پلک هایش را تکان داد.
با دیدن جونگ کوک هقی زد.
"آلفا.."
جونگ کوک نگران کنارش زانو زد و با دیدن خونی بودن لباسش قلبش را حس نکرد.
"مای لوبیمی..چیشده؟چه بلایی سرت آوردن؟"
تهیونگ با دست لرزان و خونی اش به دست جونگ کوک چنگ زد.
"تحفه"
جونگ کوک با شوک و ناراحتی به شکمش خیره بود.
"اشکالی نداره موی لوبیمی..همه چیز درست میشه..همه چیز"
سپس تن لرزان و سبک را روی دستانش بلند کرد و گفت:
"تقاص تک تک اشکات رو از اون عوضیا میگیرم"
و آخرین زمزمه تهیونگ قبل از بیهوشی از این بود:
"بهم بگو تحفه سالمه"
اما جوابی نگرفت. چون جوابی نبود!
___صداهای اطراف ناواصح بود.
صدای گریه می آمد. صدای گریه ای آشنا.
پلک هایش را به زحمت تکان داد. نور چشمانش را زد.
اما با سماجت پلک زد.
با دیدن هانول و تهگوک که در آغوشش گزیه میکردند به سرعت نشست و توجهی به درد پهلویش نکرد.
"عزیزای من"
هانول به گریه گفت:
"فکل کلدم لفتی ماما"
جونگ کوک وارد اتاق شد و با دیدن آنها گفت:
"پسرا..باید با مامانتون تنها صحبت کنم"
هانول دست تهگوک را گرفت و از اتاق خارج شدند.
جونگ کوک آهی کشید و گفت:
"بچه..زنده اس"
تهیونگ نفس راحتی کشید.
"اما..اما..من..باید بهت بگم که..یعنی"
تهیونگ منتظر به او خیره بود.
"ملکه ام میشی؟"
جونگ کوک هول شده گفت و سرش را پایین انداخت.
تهیونگ متعجب به او خیره شد و گفت:
"چی؟"
جونگ کوک منی و منی کرد.
"خب..یعنی تو چفتمی..مادر بچه هایی..یه بچه دیگه ازم حامله ای شاید دیره اما..میشه باهام ازدواج کنی؟"
تهیونگ به خجالت او خندید و گفت:
"اگر قول بدی اذیتم نکنی..بله "
جونگ کوک شوکه سرش را بلند کرد و با دیدن سرخی گونه ها او به خنده افتاد.
"تو با من هم بستر هم شدی..از خواستگاریم خجالت کشیدی؟"
تهیونگ با اخم گفت:
"نه اینکه تو نکشیدی؟"
جونگ کوک آرام بوسه ای روی لبان او کاشت و گفت:
"بهت قول میدم از اعماق وجودم دوست داشته باشم..امگای من"
تهیونگ گازی از لبان او گرفت و گفت:
"اما اینجوری قبول نیست..باید سگوند یاد کنی"
جونگ کوک روی او خم شد و گفت:
"برای تو تمام هستی ام رو یاد میکنم..سگوند دیگه چیه"
و لبانشان روی هم غلتیدند.
___و این پایان نیست..یه پارت دیگر مانده..
بچه ها راستی موضوع فیک جدید عوض شد.
اسمش پرنسس..
قراره چالب بشه..
اگر از کارام خوشتون میاد اونم بخونید
YOU ARE READING
torquem amoris
Historical Fictionزنجیر عشق} _خوش اومدی امگا کیم...یا شاید باید بگم امگا هرزه که مایه آبرو ریزی خاندان کیم شده. تنش لرزید. دست هایش روی گوش های کودک خردسالش سفت تر شد. +من..مجبور شدم. ______ _واقعا بچه های منن؟ +آره جونگ کوک...آره آلفا..آره بی رحم ترین من...