tonight

1.8K 384 90
                                    

با عصبانیت در را بر هم کوبید و رو به جیانگ فریاد کشید:
"خدایا..برادر احمقت..من..من باید برم پیش بچه هام"

جیانگ از کلافگی سرش را میان دستانش گرفت.
"لطفا ساکت باش تهیونگ"
تهیونگ با نگرانی کنار جیانگ زانو زد.
"میذاری برم پیش بچه هام و بهش بگی اینجا بودم؟"
جیانگ گفت:
"میدونی که نمیشه تهیونگ ولی میگم بچه ها رو بیارن اینجا"
____
دردسر از آنجا پای گرفت که هانول برادرش رو در آغوش جیانگ یافت.
هانول با فریادی های سرشار از عصبانیت که نیمی از آنها هم نمیتوانست درست ادا کند یقه جیانگ را میکشید.

"چلا به داداشی من دشت زدی؟هوم؟"
جیانگ دست های کوچک هانول را میان دستان بزرگش کشید و گفت:
"شما برادر زاده های من هستید هانول..چرا نباید بغلش کنم؟"
هانول با اشک ها استواری که در چشمانش موج میزد گفت:
"چون ماما لو اشیت میتونی"
___
Flash back

مرد با شدت تن نحیف را به گوشه ای پرتاب کرد.
"هرزه به درد نخور..یعنی اینقدر عوضی که با وجود دو تا بچه ات بازم داری هرزگی میکنی؟"

تن دردمندش را جمع کرد و با نگرانی به کودکانش که شاهد این صحنه های نحس بودند خیره شد.

کودکانش نباید شاهد این صحنه ها میبودند ولی دگر دیر بود.
برای همه چیز.
با سیلی دوباره ای که از طرف پدرش بر گونه سرخش نشست سرش را بالا گرفت.

"برمیگردی به همون سرزمينی که این حرومزاده ها ازش اومدن"
تهیونگ با درد و حقارت روی زانوهایش خم شد.
"بابا...لطفا...بچه هامو ازم نگی.."
هنوز جمله از دهانش خارج نشده بود که طعم گس خون دهانش را پر کرد.

"یک کلمه دیگه حرف بشنوم اون موقع باید توی کاباره شب ها رو صبح کنی..فهمیدی؟"
____
Now:
تهیونگ با اشک های خشک شده بر صورتش تن هانول و تهگوک را محکم به آغوش کشیده بود.

"چرا فرار نکردی؟"
تهیونگ پوزخندی زد و گفت:
"فرار؟فرار میکردم که چی بشه؟
تهش گیر آدمایی مثل برادرت می افتادم"

جیانگ با آرامش رایحه دارچین و لیموش را در اتاق پراکند.
تهیونگ نفس عمیقی از عطر خوش دارچین کشید و آرام سرش را به دیوار چوبین چسباند.

"ممنون که تو هم مثل بقیه آلفا ها نیستی"
____

تن دردمندش را به تشک فشرد.
نه!حال زمانش نبود.
با دردی که در تمام تنش رخنه کرده  و ریشه دوانده بود خدمتکار را صدا کرد.

خدمتکار با ترس در را گشود.
"عمری با بنده دارید سرورم؟"
تنها دو دلیل می‌توانست داشته باشد.
آلفا در رات بود یا اینکه مزاحمتی برایش به وجود آمده است!
"دو تا از امگاهای حرمسرا رو به اینجا بیارید"
خدمتکار ترسان سری به احترام خم کرد و پا به فرار گذاشت.
و چه کسی بود که نمیدانست آن آلفا در رات چه کارهایی میتواند بکند؟
.
.
.
دستش را روی بدن لخت و عور دختر کشید.
حالش را بهم میزدند!
دختر را کنار زد و با صدای بلند غرشی کرد. آلفای وجودش از رها نشدن از دردی که گریبانش را گرفته بود ناراضی به نظر میرسید.

torquem amorisWhere stories live. Discover now