«آیا توماس توی ماست؟»
_____________________باز هم بارون؟ هر دو زیر لب غر غر کردند.
«خب...میخوای برسونمت؟»
مارک گفت و باعث شد تئودور بخنده. اخم کرد:«چرا می خندی؟»«اوه نه سوءتفاهم نشه؛ اما من فکر میکردم چون پسر نسبتا محبوبی هستی مغروری و یک عوضی و...»
این بار مارک بود که می خندید:«خدای من! مشخصا طرفدار فیلمهای نوجوانانی تئو؛ اما خب راستش من هم فکر میکردم تو فقط درس میخونی و همصحبتی باهات اصلا لذت بخش نیست.»
تئو اروم و لطیف خندید:«چیزی که تمام بچه های کالج درباره ام فکر می کنن. صرفا چون توی مهمونی های پر از مشروبشون شرکت نمی کنم و با همه گرم نمی گیرم و درس خونم.»
یک صفت دیگه که به دل مارک نشست، تئو رک بود.
مارک اضافه کرد:«و بیرون از کالج فرق می کنی. چطور بگم؟»مارک حس می کرد نباید این حرف رو می زد، اگه تئو ناراحت می شد چی؟
«منظورت استایلمه؟»
«اره!»تئو خندید:«نمی دونم چرا اما دوست ندارم برای کالج اونجور که بقیه به خودشون می رسن، به خودم برسم. بگذریم، فعلا!»
مارک هم با لبخند به پسر نگاه کرد و تا وقتی سوار ماشین گرون قیمتش نشد و نرفت، موتورش رو روشن نکرد
____________________
🧡با یه آدم تاکسیک قطع ارتباط کردم با همین مناسبت برای شما پارت میگذرام.🤭🧡ابوالقاسم این ووت ما چه شد؟!
YOU ARE READING
the glasses┆kv ✔️
Fanfiction📱 the glasses ┆٫ عینک kookv تمـــام شده ✔️ ⚋⚋⚋⚋⚋⚋⚋⚋⚋⚋ جئون مارک، یک زندگی عادی داشت مثل تمام پسرهای بیست و چند سالهی دیگه. با دوستهاش وقت میگذروند به دوست دخترش میرسید؛ تا اینکه اون عینک رو پیدا کرد، عینکی که باه...