«تختِ شکسته.»
━━━━━━༺༻ ━━━━━━آروم و نرم بوسیده میشدن. لبها باهم حرف میزدن انگار تحت کنترل اون دوتا نبودن. انگشتهای کشیدهی بلوبری محکم بین موهای نرم مارک فرو رفت و اون رو به خودش فشرد. مارک اهسته توی دهنش ناله کرد و زبونش رو وارد عمل کرد. تئو دستش رو روی سینهٔ پسر کشید و بعد دور گردنش انداخت.
مارک طبق عادت کمرش رو گرفت و اون رو از خودش فاصله داد تا چشمهاش رو ببینه، چشمهای محتاج اون. تئو گیج نگاهش کرد.
«تئودور...این... اشتباه نیست؟»تئو، حس بدی گرفت. انگار تازه به خودش اومده بود. معذب توی جاش ایستاد و سعی کرد از دست هایی که دورش بودن فاصله بگیره.
هزاران فکر به مغزش حمله کردن. ایا مارک هنوزم شوخی میکرد؟ ایا مارک برای تفریح اون رو بوسیده بود؟ اگر تفریحی بود پس چرا جوری بهش نگاه میکرد انگار یک اثر هنریه؟ پسر عملا با نگاهش تمام صورتش رو پرستش میکرد. «من...من...»
«بذار ببوسمت. میتونم؟»«برای چی من رو ببوسی اگر فکر میکنی که این اشتباهه...»
تئو دلخور به نظر میرسید؛ پشیمون بود. از طرفی مارک داشت دیوونه میشد. تنها اشتباه اون لحظه ادامه ندادن بوسه بود. سرش رو کج کرد و خواست دوباره پسر رو ببوسه که پس زده شد. یک قدم به عقب برداشت و گیج پسر رو نگاه کرد. اخم کرده بود.«مارک گفتم اگه فکر میکنی اشتباهه برای چی میخوای من رو ببوسی؟!»
«بوسیدن دوستم؟»
تئو این رو طعنه برداشت کرد.
«دوست؟!»درست حدس زده بود. این بوسه برای مارک چیزی جز تفریح و امتحان کردن واقعهٔ جدید نبود. دست مارک رو محکم از دورش کنار زد و با عصبانیت بهش سیلی زد.
« من رو بوسیدی، و خوب از حسم به خودت خبر داری. تو فکر کردی که احمقم؟! برای چی من رو اینجا آوردی؟ برای چی من رو بو...»«چون منم دوست دارم! خسته شدم از فرار کردن از حسم. همه چیز از اون عینک لعنتی شروع شد... من احساس گناه دارم تئودور...»
صدای پسر اولش فریاد بود و کم کم تبدیل به زمزمه های کوتاه شد. حالا تئو هم گیج شده بهش نگاه میکرد.عینکش رو از روی میز برداشت و روی چشم های تئودور گذاشت. تهیونگ گیج به جونگ کوک نگاه کرد. ابرک کوچیکی بالای سرش شکل گرفت؛ و افکارش نمایان شد. تئو با بهت عینک رو در اورد و دوباره روی چشمش گذاشت. مارک دوست داشت حقیقت رو بهش بگه. بهش بگه تمام مدت افکار پسر رو واضح میدیده. چون همه چیز از همین افکار شروع شد!
«این چه کوفتیه؟!»
«این عینک منه تئودور.»
«چطور...چطور ممکنه؟!»
تهیونگ با صدای کلفتش داد زد. در اتاق ناگهانی باز شد و هر دو دختر بیست ساله ای رو دیدن که با بی حوصلگی بهشون نگاه میکنه.« مامان گفت دهنتون رو ببندید وگرنه جفتتون رو از خونه پرت...»
«باشه مالنا، برو بیرون.»
«این پسر خوشگله کیه؟»
«مالنا، گفتم بیرون!»جونگ کوک غرید و دختر همونطور که حرف میزد بیرون رفت.
سمت پسر برگشت:«تئو ببین...این یه عینک ذهن خوانه. نمی دونم چطور ولی به دستم رسیده. هیچکس دربارهش نمیدونه. هیچکس به جز تو. تئو من...»«تو ذهن من رو خوندی؟ تمام مدت...»
روی تخت نشست و عینک رو کنارش گذاشت.
«حال بهم زن بودن. نه؟»
مارک طبق عادت عینک رو برداشت و روی چشمش گذاشت.«نه...یعنی اوایل احساس راحتی نداشتم ولی بعدش برام جالب شد. تو بامزه بودی.»
«فاک من چیکار کردم؟! من یه منحرف لعنتی ام. حال بهم زنه.»
کنارش روی تخت نشست:«نه...نیست؛ حداقل برای من نیست. لطفا بهم نگاه کن.»
«خجالت میکشم.»جونگ کوک با شیطنت روی تخت پرتش کرد و باز دو دستش رو دو طرف سرش گذاشت.
«هوم...از افکارت خجالت می کشی بلوبری؟ از اجرا شدنشون چطور؟»باز هم چشم های گرد شده ای که مارک عاشقشون بود.
«م...مارک ما الان چی هستیم؟»
«پسر آبیِ...»مارک بوسیدش، تندتر و پر هیجان تر از قبل. شلخته و در عین حال منظم. ازش فاصله گرفت و عصبی عینکش رو کند و گوشه ای از تخت پرتش کرد و دوباره شروع کرد به بوسیدن و مکیدن لب های اون.
و اون شب بالاخره افکار تئو به حقیقت پیوست...کی میدونه که بین اون دو چه اتفاقی افتاد؟ دو پسر و تختِ قدیمی و شکستهٔ مارک؛ و البته مادرش که با گذاشتن صدا های مدیتیشن صدای اون دو رو نشنوه و اروم بخوابه.
━━━━━━༺༻ ━━━━━━
ESTÁS LEYENDO
the glasses┆kv ✔️
Fanfic📱 the glasses ┆٫ عینک kookv تمـــام شده ✔️ ⚋⚋⚋⚋⚋⚋⚋⚋⚋⚋ جئون مارک، یک زندگی عادی داشت مثل تمام پسرهای بیست و چند سالهی دیگه. با دوستهاش وقت میگذروند به دوست دخترش میرسید؛ تا اینکه اون عینک رو پیدا کرد، عینکی که باه...