«باسن بالشی، بالش باسنی.»
· · ─────── ·𖥸· ─────── · ·
پنج دقیقهای میشد که بین نوجوانها و جوانهای اون ساختمون، میلولیدن. تئودور درست حدس زده بود!
اونجا پاتوق نوجوانها و جوانهایی بود که نمیتونستن مواد اختراع خودشون رو توی کلابهای شهر بکشن.جسد هایی هم که پیدا میشد بخاطر روح، جن و یا نفرین و هر چیزی شبیه به اون نبود؛ اون نوجوانهای احمق اوردز میکردن! بینی تئودور از بوی دود، چین خورد و بیحوصله گفت:«بریم.»
دست مارک رو گرفت و از اونجا بیرون رفتن. نزدیک موتور که رسیدن، تئو گفت:«پس هیجان امشب کجاست؟!»
درست در همون لحظه، مارک با دیدن پلیس هایی که دور بودن، داد زد:«فاک! باید چیز دیگه ای از خدا میخواستی بلوبری.»
تئودور هم سمت موتور دوید و سوارش شد:«چی شده؟!»اوه کلید موتور وسط راه از کتش افتاده بود!
«پلیس بالاخره فهمیده که هیچ روح لعنتیای در کار نیست.»گردن تئودور بعد از شنیدن این حرف بدون نیاز داشتن به فرمان مغز، سریع چرخید و ماشینهای پلیسی رو دید که نزدیک و نزدیک تر میشدن.
مارک، کلید رو پیدا کرد و سمت موتور دوید. تئودور با وحشت منتظر مارک بود؛ اگر پدرش میفهمید که پسر نازپروردهاش با مارک چنین جاهایی رو برای قرار انتخاب میکنه، قطعا این رابطه رو تموم شده میدونست.
«محکم بچسب بلوبری!»
هنوز حرفش تموم نشده بود، که موتور رو به حرکت در اورد. از شانس بدش، یک ماشین پلیس لحظهٔ اخر دیدش و حالا در حال دزد و پلیس بازی بودن؛ اون هم وقتی که هیچ دزدی وجود نداشت. تهیونگ با خودش فکر کرد که پلیس احتمالا الان میگه اونها بزرگترین پخش کننده مواد، یا حداقل رابط فروش اون منطقه هستند. البته اگر اینجور هم فکر میکردن حق داشتن چون مارک جوری درحال پیچوندن اونها بود انگار بار چندمیه که مواد پخش میکنه و مچش گرفته شده!با پیچیدن ناگهانی مارک داخل کوچهی تنگی که امکان عبور ماشین پلیس اونجا نبود و در اومدنش با سرعت از میانبری که قطعا پلیسها انتظارش رو نداشتن، بالاخره اون دزد و پلیس بازی تموم شد. حالا وارد خونه شده بودن.
«اوه خدا... این عالی بود!»
تئودور با هیجان زمزمه کرد و مارک خندید. چراغ های کل خونه خاموش بود. مارک هم بعد از اینکه اب خورد همراه با تئو به اتاقش رفت و در رو پشت سرش قفل کرد.
«واقعا هیجان داشت!»مارک، درحالی که لباسش رو در میاورد لبخند زد:«خوشحالم که بهت خوش گذشته بلوبری. بیا این رو بپوش.»
یک تیشرت از لباس های شلخته داخل کمدش در اورد و به پسر داد. تئو همونطور که با هیجان ازش تعریف میکرد، لباس هم میپوشید.
YOU ARE READING
the glasses┆kv ✔️
Fanfiction📱 the glasses ┆٫ عینک kookv تمـــام شده ✔️ ⚋⚋⚋⚋⚋⚋⚋⚋⚋⚋ جئون مارک، یک زندگی عادی داشت مثل تمام پسرهای بیست و چند سالهی دیگه. با دوستهاش وقت میگذروند به دوست دخترش میرسید؛ تا اینکه اون عینک رو پیدا کرد، عینکی که باه...