10

2.9K 486 30
                                    

«بیا باهم بریم سفر؛ کره، کره.»
━━━━━━༺༻ ━━━━━━

مارک، با کمی تعلل جواب داد:«من اشپز معمولی یک رستوران هستم.»
برای تئو عجیب بود. اون ها هیچوقت درمورد شغل مارک صحبت نکرده بودن. پدر تئو یک تای ابروش رو بالا انداخت.

«فکر می‌کردم بیکار باشی.»
مارک خندید:«چرا؟»
«رفتارت...چی رو پنهان می‌کنی جئون؟»
صراحت کلام مرد جلوی پسر و همسرش برای مارک به شدت جالب بود. لبخند زد:«چه چیزی برای پنهان کردن دارم؟»

سوال رو با سوال جواب داد. پدر تئو متقابل لبخند زد، و بعد از اون صحبت ها همه نگاه کردنی شد. تئو اخم کرد:«شما دوتا چرا عجیب رفتار می‌کنید؟!»
مارک گفت:«عحیب نیستیم عزیزم.»

پدر مارک خدمتکار رو صدا کرد تا چیزی رو براش بیاره.
«وقتی متوجه شدم پسرم دوست پسر داره، به این فکر کردم که اگر اون پسر به دلم نشست و رفتار سنجیده‌ای داشت برای جفتشون بلیت و اتاق هتل بگیرم تا به کره سفر کنن. عالی نیست؟»

عالی؟ برای مارک، بله؛ اما تئو با بیچارگی به پدرش و بعد به مارک نگاه کرد. چرا چشم هر دو برق می‌زد؟
«چه حیف که این سفر عالی رو نمی‌ریم، چون من درس دارم.»

مارک دلیل لبخند ساختگی پسر رو نمی‌دونست. اقای کیم گفت:«مشکلی نیست پسرم، تاریخ بلیت برای تعطیلات کریسمسه.»
مارک خواست حرف بزنه که تئو گفت:«خب چطوره چند تا از دوست های مارک هم دعوت کنیم!»

چون از تنها بودن با مارک حراس داشت؛ اون هم برای چند روز توی یک اتاق مشترک. لباس عوض کردن، حموم کردن لبخند ها و خوابیدن های مارک رو دوست نداشت ببینه. به اندازه کافی، دلبسته بود.
مارک گفت:«من مشکلی با بودن یا نبودن دوست ندارم. هر طور تئودور راحت باشه.»

تئو با استرس به پدرش نگاه کرد. می‌دونست که توی بازی اون گیر کردن؛ اما‌ مارک متوجه‌ی این نمی‌شد. مارک فکر می‌کرد که واقعا توسط آقای کیم تأیید شده و سرخوش این سفر رو قبول کرد.

فقط تئو پدرش می‌شناخت. می‌دونست که این هم یک آزمون تایید صلاحیت برای مارکه.
زیر لب گفت :«برای همینه که هیچوقت توی رابطه نرفتم.»

مادر تهیونگ بحث جدیدی رو پیش کشید:«پسرم، پدر و مادرت از رابطهٔ تو و تهیونگ خبر دارن درسته؟ تهیونگ گفت خیلی مادر دوست داشتنی‌ای داری. می‌خوام به طور رسمی هفتهٔ بعد دعوتشون کنی به اینجا؛ البته اگه برنامه‌شون خالیه.»

مارک یکه خورد. چطور به پدر و مادرش توضیح می‌داد که گی نیست اما دوست پسر داره؟ اون هم تا هفته‌ی دیگه!

مارک سعی کرد غمگین به نظر برسه:«عذر می‌خوام مادرجان، ولی پدر و مادرم هنوز با این که...این‌ که پسرشون با پسر دیگه قرار بذاره کنار نیومدن.»
زن، آهی از سر ناراحتی کشید.

«مشکلی نیست، دعوتش کن. دوست دارم آشنا بشیم. شاید بعد‌ها بهتر شدن. می‌تونی بهشون نگی که تهیونگ دوست پسرته، گفتی؟»
«نه. اما می‌ترس...»

زن با خوشحالی گفت:«خب پس اشکالی نداره. بگو خونهٔ یکی از دوستای کره ایم دعوت شدیم!»
مادر و پدر مارک، برعکس این خانواده قانونمند و یا پولدار نبودن و همین مارک رو می‌ترسوند.

تئو به پدرش نگاه کرد و نگاهشون برخورد کرد، و پر از معنی بود. پسر نگاهش رو دزدید و به سمت دیگه ای داد. تلفنش رو برداشت تا به مارک پیام بده.

صدای دینگ پیام‌های تلفن مارک توی سالن می‌پیچید و سکوت رو می‌شکست

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

صدای دینگ پیام‌های تلفن مارک توی سالن می‌پیچید و سکوت رو می‌شکست. تئودور عصبی گفت:«عزیزم کی بهت پیام میده؟!»
و به پسر چشم غره رفت. مارک که سریعاً تغییر حالت تئودور رو متوجه شده بود تلفنش رو برداشت و صفحه چت خودش و تئودور رو باز کرد با سِیلی از پیام‌های« لطفاً سفر رو لغو کن» مواجه شد که البته دیر شده بود. بلیت‌ها توی دستش بودن و درحال خداحافظی از اقا و خانم کیم بود.
«حتما به پدر و مادرت خبر بده که هفتهٔ بعد همین موقع اینجا باشن.»
با استرس خندید:«ح...حتما. تا بعد.»
اوه البته که یادش نرفت گونهٔ بلوبری رو ببوسه. بلوبری ای که با بامزگی اخم کردم بود و باعث شد مارک ناخوداگاه لبخند بزنه و دوباره گونه اش رو ببوسه، این دفعه محکم تر. تهیونگ نگاهش رو دزدید و اروم خداحافظی کرد.
.
.
.
«م...ارک...لطفا لمسم کن.»
مارک، عوضی ترین نیشخند ممکن رو زد:
«لمست...کنم؟ چقدر لم...سم رو می...خوای تئو؟»
موهای ابی پسر رو کشید و کنار گوشش زمزمه کرد.

دید که چطور بخاطر ضربه های محکمش به رو تختی چنگ می‌زنه.
موآبی با بیچارگی نالید:«خیلی...لطفا ازت خواهش می‌کنم.»

━━━━━━༺༻ ━━━━━━
ا

یا میدانستید در تلگرام چهار پارت جلو تر هستیم؟
لینک در بیوی بنده هست می توانید چک کنید. 😗

دوستان، سم ترین خوابی که دیدید چی بوده؟ 🙏

the glasses┆kv  ✔️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora