13

2.6K 512 58
                                    

«میلفِ مارک.»
❀•°•═════ஓ๑♡๑ஓ═════•°•❀

تئو کل روز نگاه عجیب بچه‌های دانشگاه رو روی خودش حس می‌کرد. حتی شخصی سمتش اومد و تنش رو بو کرد، و بعد با حسادت داد زد:«خدای من! حتی بوی ادکلن مارک رو می‌ده.»

چقدر بچگونه‌ و بی‌منطق؛ تئو در ذهنش گفت. چند روز پیش مارک از اون عطر بهش زده بود، و لباس رد برای تئو پس آورده بود؛ و خب تئو عطرش رو دوست داشت برای همین باز هم پوشیده بودش.

اخم کرد و ژاکت رو از بین دست‌های دختر بیرون کشید. قطعا این دفعه قرعه‌ی خبرچینی‌ها به نام اون دوتا افتاده بود.
سوفیا با پوزخند از کنارش رد شد. اونجا بود که تهیونگ مطمئن شد اتفاقی افتاده.

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

«سلام

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.


«سلام.»
مارک، به گوشی نگاه می‌کرد. فقط سر تکون داد و گفت:«سوار شو.»
تئو، دلخور، سوار شد. با خودش فکر کرد شاید مارک هنوز سوفیا رو دوست داره و شاید برای این انقدر سرد شده، چون اون بهش پیام داده. اما تقصیر اون نبود، بود؟

دستش رو دور کمرش حلقه نکرد.
«دستات کو بلوبری؟»
تئو، حق به جانب بود.
«روی باسنت؛ چون باسن خوبی دا...»

مارک وحشت زده گفت:«همین الان دور کمرم حلقه شون کن!»
«خب حالا.»
مارک، تند بین ماشین های ارزون قیمت پایین شهر، لایی می‌کشید. تئودور گیج شده بود. چرا اونجا هستن؟ هیچوقت نمی‌تونست افکار متفاوت پسر رو درک کنه. محله متوسطی بود که برای تئو پایین شهر حساب می شد.

جلوی یک خونه‌ی قدیمی ایستاد. ساده و شیک بود. صدای موزیک بلندی از داخلش شنیده می‌شد. تئو با فکر اینکه مارک اون رو به یک پارتی برده، اخم کرد. اون همیشه می‌گفت نه علاقه‌ای به پارتی نداره، مارک فراموش کرده بود؟

کلید انداخت و در رو باز کرد.
صدا بیشتر هم شد. موجی از صدا به صورت تئودور برخورد کرد. خونه خالی بود و شرایط به یک پارتی نمی‌خورد!

زنی رقصان، با تاپ آبی، شورتک کوتاه مشکی و موهای صورتی سمتشون اومد:«سلام عشقم! اوه این کیه؟»
مارک، دست تئو رو کشید توی دستش و هولش داد سمت جلو تا وارد بشه.

«کم کن صدای اهنگ رو! اسمش تئو دوره...»
سمت تئو برگشت:«کفش هات رو در بیار.»
وارد شد و خودش رو روی مبل انداخت. مبل های قدیمی و قهوه‌ای رنگی که تئو قسم می خورد وقتی شش سالش بود یک دست از اون ها توی خونه‌شون داشتن؛ که زود هم عوض شد. مارک، لباسش رو کند و گوشه‌‌ای از مبل پرت کرد.

«سرم درد می‌کنه! کمش کن!»
بلند داد زد و مطمئن شد به گوش زن برسه، و رسید؛ صدای اهنگ کم شده بود. تئو کنجکاو بود، اما موقعیت سوال کردن نبود. دوست داشت بپرسه برای چی اینجاییم. هیچکس از دلیلش خبر نداشت، هیچکس، جز مارک.

زن همونطور که با صدای کم‌ شده‌ی آهنگ، ریز ریز می رقصید سمت اون ها رفت. دو تیکه مثلث متوسط کیک شکلاتی، جلوی دو پسر گذاشت.
زن، کنار جونگ کوک نشست و دستش رو بین موهای پسر برد:«خسته‌ای؟»

مارک اروم سرش رو تکون داد. خسته بود، خیلی خسته. احساس می‌کرد اندازهٔ چندین سال فکر درمونده شده. از طرفی فشاری که امروز توی رستوران داشت، و از طرفی سوفیایی که دم به دقیقه پیام هایی می‌داد که پسر رو دیوونه می‌کردن! سوفیا اصرار داشت که تئو رو بازیچهٔ خودش کرده و اون پسر لیاقتش رو نداره، جدای از اون تمام دانشجوهای حاشیه پرست، به شایعات اون دو پر و بال داده بودند. سوفیا گفت که دانشگاه حالا دو گروه شده، کسایی که فکر می‌کنن جونگ کوک لیاقت تئو رو نداره، و بقیه که معتقد ان تئو لیاقت اون رو نداره.

زن، گونه‌اش رو بوسید:«پس صبر کن برات دمنوش بیارم.»
بلند شد و سمت اشپزخونه رفت.
«مارک، برای چی اینجام؟ دیدن لاس های تو با میلفت؟»
مارک اخم کرد:«اون مادرمه، تئو.»

❀•°•═════ஓ๑♡๑ஓ═════•°•❀
🧡سلام، میشه از وضعیت کامنتا و ووتا شکایت کنم؟ 😭
130 خواننده ولی 4 کامنت. 😭

the glasses┆kv  ✔️Onde histórias criam vida. Descubra agora