chapter 8

191 19 49
                                    

STELLA POV

"استلا...استلا...زود باش وقت بیدار شدنه" این کی بود که داشت منو صدا میزد؟ کل بدنم درد میکرد و پلکام سنگین بودن.

"اون همیشه اینقدر سخت بیدار میشه؟" شنیدم که مرد مزاحم گفت

" آره...راستش نمیدونم " شنیدم که ینفر با صدای خشدار و عمیقی جوابشو داد .

مرد مزاحم خندید "اوه، چون فکر کردم برادرش هستی شاید بدونی." وایسا چی ؟ آرچر اینجاست ؟ وایسا من اصلا کجام ؟ صداها باعث شدن کم کم چشمامو باز کنم و وقتی به هوش اومدم نور های سفید اتاق چشمامو اذیت میکرد. چند بار پلک زدم تا به نور عادت کنم و بعد به اطراف نگاهی انداختم و اتاق رو چک کردم. یه پنجره بزرگ با پرده های آبی و دیوار سفید ، پارچ آب و لیوان روی میز و جیسون که روی صندلی کنار تخت تکیه داد بود؟؟؟

تصویر آخری که دیدم باعث شد چشمامو بیشتر باز کنم. جیسون روی به صندلی چوپی کنار تخت نشسته بود. موهای مشکیش ژولیده و درهم برهم بود ، موهای تیره ریزی روی فک و چونه هاش داشت. با چشمای خسته به من خیره شده بود و زیر چشماش گودی های سیاه داشت و انگار اصلا نخوابیده بود و هنوز همون لباسای دیروز رو داشت .

"چی ...چی شده ؟" ناله کردم و جیسون با شنیدن صدای من ابروهاشو با نگرانی بهم چسبید. جدی چه اتفاقی افتاده بود ؟ به پایین نگاه کردم و دیدم دستای بزرگ و پینه بسته جیسون دستامو گرفته بود و فشار میداد.

"سلام استلا خوشحالم که بیدار شدی" مرد رومخ دوباره حرف زد و وقتی سرمو سمتش برگردوندم، مرد مسن با موهای خاکستری و یه روپوش سفید آزمایشگاهی رو دیدم. اوه اوکی پس یه دکتر رومخ.

"می‌دونی کجایی استلا ؟ " مرد پرسید . دوباره نگاهی به اطراف انداختم و اینبار متوجه مانیتور ضربان قلب کنار تخت شدم.

" بیمارستان؟" زمزمه کردم.

دکتر مزاحم لبخندی زد " درسته ، میدونی چرا اینجایی؟ " همینطور که پرسید چهرش جدی تر میشد. وقتی سعی میکردم بیاد بیارم چرا اینجام یهو ترس کل وجودمو گرفت . چه اتفاقی افتاده بود که باعث میشد من اینجا باشم ؟ اونم با جیسون ! اگه جیسون سعی میکرد بهم آرامش بده و با چهره نگران بهم نگاه میکرد حتماً اتفاق بدی افتاده بود و یهو استرس گرفتم و تپش قلبم سریع تر شد.

سریع بدنمو بررسی . هیچ اثری از گچ گرفتی یا بانداژ نبود. بدنم اصلا درد نمیکرد فقط احساس سنگینی میکردم. گلوم یه ذره درد میکردم ولی بجز اون هیچ احساس درد دیگه ای نداشتم . من چرا اینجا بودم ؟ وقتی سعی میکردم بفهمم چرا اینجام از شدت اضطراب احساس دردی توی شکمم حس کردم و به جیسون نگاه کردم تا شاید اون جوابی واسه سوالم داشته باشه و بنظرم میرسید اون تونسته بود ذهنمو بخونه .

obsession Donde viven las historias. Descúbrelo ahora