chapter 3

108 22 103
                                    

JASON POV

وقتی دیدم استلا یهو ایستاد میدونستم یه اتفاقی افتاده به همین خاطر کایلا رو از بغلم کنار زدم که با اخم و تعجب بهم نگاه کرد ولی اهمیتی ندادم به طرف استلا رفتم

وقتی شنیدم که اون لعنتی داشت به استلا چی میگفت خون جلوی چشمامو گرفت و کنترلمو از دست دادم و آخرین چیزی که یادم میاد لمس دست استلا بود که میگفت ولش کنم.

بعد از اینکه استلا چیزی به کلویی گفت دستمو کشید تا از جمعیت دور بشیم.میدونستم از دستم عصبانیه و زیاده روی کردم چون هیچوقت دوست نداشت من با کسی درگیر بشم ، ولی اون عوضی کاری کرد که کنترل خودمو از دست بدم و اگه استلا منو متوقف نمیکرد معلوم نبود چه بالایی سرش میارم

وقتی به اندازه کافی دور شده بودیم و دورمون خلوت بود ایستاد و من کنارش روی شن نشستم ، هنوز دستشو گرفته بودم و نمیخواستم ولش کنم .نمیدونم چرا ولی لمسش باعث میشد آرامش خاصی داشته باشم

سرمو بلند کردم تا به چهرش نگاه کنم . لبخند کوچیکی گوشه لبش بود و با چشمای آبیش منو نگاه میکرد ، لعنتی اون قشنگ ترین چشمای آبی رو داشت و من هربار با نگاه کردن بهشون احساس میکردم دارم غرق میشدم

آهی کشید و سرشو تکون داد " جیسون میدونی اگه بلایی سرش میومد ممکن بود چقدر برات گرون تموم بشه اون هنوز یه بچه دبیرستانیه و به علاوه لازم نیست هربار اتفاقی میوفته بیای و بخاطر من با کسی درگیر بشی ! ما قبلا راجب این حرف زده بودیم"

"ببخشید " بدون اینکه بهش نگاه کنم آهسته گفتم " ولی اون هر چیزی از دهنش بیرون میومد داشت به تو میگفت و من نمیتونستم تحمل کنم " با کمی عصبانیت گفتم و بهش نگاه کردم

" باشه باشه اون عوضی یه جورایی حقش بود " استلا چشماشو چرخوند و خندید و بعد جلو اومد و گونمو بوسید و گفت" ممنونم ولی دیگه این کارو نکن"

لمس لبش روی پوستم همه عصبانیتمو میگرفت ، بهش لبخندی زدم و سرمو تکون دادم. توی بغلم کشید و سرشو روی سینم گذاشتم و دستامو دورش حلقه کردم و بعد سرمو روی شونش گذاشتم.

هردومون ساکت نشسته بودیم و به صدای موج دریا گوش میدادیم ، بودن کنار استلا آرامش خاصی داشت و واسه چند دقیقه منو تو آروم ترین حالت خودم قرار میداد و باعث میشد همه اتفاقاتی که دور و برم میوفتادو فراموش کنم . دلم نمیخواست این لحظه رو با هیچی عوض کنم .

ولی بعد اتفاق چند دقیقه پیش یادم اومد و فهمیدم اون عوضی امشبو واسه استلا خراب کرده بود. باید یجوری واسش جبران میکردم ، باید اونو خوشحال میکردم که بعد ایده ای به ذهنم رسید ، میدونستم چجوری خوشحالش کنم

بلند شدم و اونم همراه من بلند شد " هی نظرت چیه از مهمونی بریم "

" عا ...باشه ولی کجا بریم " با گیجی پرسید و بعد به جمعیت نکاه کرد

obsession Where stories live. Discover now