STELLA POV
" استلا میدونی که میتونی با من و نیت بیای ، من مطمئنم اون مشکلی نداره که توهم همراهمون باشی " کلویی گفت و وارد اتاقم شدیم .تازه از ساحل برگشته بودیم و کلویی باید واسه قرارش با نیت آماده میشد ، نیت صبح برای دیدنش به ساحل اومده بود و ازش خواسته بود که امشب باهم برن سینما.
" نه کلویی این اولین قرار شماست و باید تنها باشین " از توی کمدم دوتا لباسی که در نظر داشتم امشب بپوشم رو برداشتم " سفید یا سیاه ؟ "
کلویی چند لحظه نگاه کرد و گفت "باشه ولی اگه نظرت عوض شد بهم بگو و سیاه ، با اون سکسی تر به نظر میرسی" چشمکی زد و بعد روی تخت نشست و با لبخند بهم نگاه کرد " واسه رفتن به اون مهمونی با جیسون هیجان داری ؟"
"من فقط میخواستم به مهمونی اشلی نرم" حقیقت رو گفتم و بعد لباس رو روی کاناپه ای که توی اتاق بود انداختم و بعد کنار کلویی نشستم . رفتن به اون مهمونی بدون کلویی جالب نبود پس باید دنبال یه راه حل دیگه میبودم تا شب تنها نباشم
" باشه باشه هرچی تو بگی " کلویی با کنایه گفت
میخواستم جوابشو بدم که صدای گوشی توجهمونو جلب کرد .
با نگاه کردن به پیام اخم کردم " دوباره اون شماره ناشناسه؟ این بار چی میگه ؟" کلویی پرسید
" آره ، هیچی فقط چند تا عکس از امروز صبح که داشتم با جیسون حرف میزدم فرستاده " گوشی رو به کلویی نظون دادم "هربار که بلاکش میکنم دوباره یه راهی پیدا میکنه تا بهم پیام بده "
کلویی با چهره نگران گفت " یه نفر داره تورو استاک میکنه و تو اینقدر خونسردی ؟ اگه بهت آسیب بزنه چی ؟ باید راجبش به ینفر بگی استلا ، این موضوع جدیه "
دست کلویی رو گرفتم تا آرومش کنم " هی هی آروم باش چیز مهمی نیست . چون جوابشو نمیدم بلاخره کم کم خسته میشه و دست از سرم برمیداره نگران نباش "
راستش با دیدن عکسای امروز یه ذره ترسیدم ، من استاکرای زیادی تو دبیرستان داشتم اکثرشون پسرای احمق دبیرستان بودن که فکر میکردن از کاراشون خبر ندارم ولی این یکی فرق داشت . اون امروز اینقدر به من نزدیک بود که تونسته این عکسارو بگیره ، اگه کلویی درست بگه و بهم آسیب بزنه چی ؟
" خب اگه اینجوری میگی پس حتما چیز بزرگی نیست ولی اگه اتفاقی افتاد حتماً بهم زنگ بزن !" کلویی گفت و منو از فکر بیرون اورد ،به ساعت نگاه کرد و از کنارم بلند شد و سمت در رفت "خب من دیگه باید برم ."
"امشب بهم زنگ بزن ، میخوام همه چیزو واسم تعریف کنی " وقتی از در رفت بیرون گفتم و اون سرشو تکون داد و درو پشت سرش بست.
بلند شدم و به ساعت نگاه کردم که 6 رو نشون میداد ، جیسون گفته بود 7 میاد دنبالم پس باید کم کم آماده میشدم.
![](https://img.wattpad.com/cover/361451180-288-k750565.jpg)
VOUS LISEZ
obsession
Fanfictionجیسون سالها بود که از استلا خوشش میومد ، همیشه اونو زیر نظر داشت ، ازش محافظت میکرد ولی نمیتونست کاری انجام بده ، باید احساساتشو مخفی میکرد چون اون خواهر بهترین دوستش بود و این برخلاف قانون رفاقت بود! اما اتفاقی که این تابستون افتاد همه چیز رو بین ا...